#آن_نیمه_دیگر_پارت_81
بابا: پس چي؟
_ مي يام مي گم ديگه!
بابا: خيلي خب... منتظرتم... خب الان دل شوره گرفتم. حداقل بگو در مورد چيه؟
_ يکي يه کاري بهم پيشنهاد داده بود که به نظرم خلاف مي اومد. پيشنهادش و رد کردم ولي نگرانم.
بابا يه کمي هل کرد و گفت:
چه کاري؟
_ شغل رانندگي! ولي فهميدم کار درستي نيست. رد کردم بابا... فقط مي خوام بهتون بگم.
بابا: تا بيست دقيقه ي ديگه اينجا باشي ها! مراقب باش... تند نرو.
_ چشم!
بابا: ديدي آخر سر با اين رانندگيت کار دست خودت دادي!
_ مي دونيد چرا از اول بهتون نگفتم؟ براي اين که از همين حرفاتون مي ترسيدم.
بابا: يعني چي؟
_ هيچي... تا بيست دقيقه ي ديگه اونجام... خداحافظ.
بابا: خيلي مراقب باش بابا... مرتب بهت زنگ مي زنم... تند نرو... سبقتم نگير... آروم رانندگي کن...
_ چشم!
تماس و قطع کردم. نفس راحتي کشيدم. احساس امنيت بيشتري مي کردم ولي هنوزم قلبم محکم تو سينه مي زد. به خودم دلداري دادم:
فقط بيست دقيقه... فقط بيست دقيقه مونده.
مي دونستم که قبلش بايد سايه رو بپيچونم ولي توي اون ترافيک...
بالاخره بعد از ده دقيقه از اتوبان خارج شدم. وارد يه خيابون به نسبت شلوغ شدم. مثل هر وقت ديگه اي که توي ترافيک گير مي کردم سرم درد گرفته بود. اعصابم تحريک شده بود و بهم ريخته بود. اصلا حواسم به رانندگيم نبود. مرتب به آينه نگاه مي کردم تا ببينم سايه کجاست... بعد از چند دقيقه ديگه اونو پشت سرم نديدم... نمي دونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... نمي دونستم سايه براي چي دست از تعقيب کردنم برداشته. به دلم بد اومده بود... نکنه رفته بود تا نقشه اي که برام کشيده رو عملي کنه؟
چشمم به ماشيني افتاد که داشت از رو به رو مي اومد. صداي بوقش بلند شد. سريع توي لاين ديگه رفتم. نزديک بود بهش بزنم... حواسم به کلي پرت شده بود. اصولا آدم مضطربي نبودم.. حتي براي کنکور هم اضطراب نداشتم ولي تلفن رادمان بدجوري من و بهم ريخته بود.
سعي کردم خونسرد باشم... چند بار نفس عميق کشيدم... تو دلم گفتم:
درست مي شه... دستشون بهت نمي رسه... بابا الان منتظره... به معين هم که سرنخ دادي... رادمان از اولش هم بي عرضه بود. يادت نيست چه شل وايستاد و اجازه داد کيفش و بزنند؟ روحياتش همين طوريه! زود تسليم مي شه.
romangram.com | @romangram_com