#آن_نیمه_دیگر_پارت_80


هنوز سر حرفت هستي؟

دستم و توي کيفم کردم و موبايلم و در اوردم. شيشه ي رو پايين دادم. گوشي رو نشونش دادم و گفتم:

يا راهت و بکش و برو يا به پليس زنگ مي زنم.

سايه پوزخندي زد و گفت:

پس راضي نشدي! باشه... خودت خواستي!

قلبم توي سينه فرو ريخت. اگه ماجراي رادمان نبود اين تهديدش و جدي نمي گرفتم ولي با اين حرفش بدجوري نگران شدم. شيشه رو بالا دادم. سايه هم همين کار و کرد. نگاهش به جلو دوخت... ديگه نگاهم نمي کرد... يه لحظه به فکرم رسيد که يه کاري کنم تصادف کنه و توي همين تصادف زخمي بشه... يه تصادف شديد! هرچند که مي دونستم سوار ماشين ايمن و محکميه ولي اگه مي تونستم يه تصادف شديد پيش بيارم شايد خدا کمک مي کرد و سايه رو براي چند روز راهي بيمارستان مي کردم... بد فکري به نظر نمي رسيد ولي چطوري مي تونستم همچين موقعيتي رو پيش بيارم؟ سايه که احمق نبود... عمرا دنبالم راه نمي افتاد. با کلافگي دستي به پيشونيم کشيدم...

دوباره شماره ي بابا رو گرفتم... يه بوق ... دو بوق ... با کلافگي پوفي کردم. در همين موقع بابا گوشي رو برداشت. از شدت هيجان از جا پريدم. سريع گفتم:

بابا! الو؟

بابا که صداش و پايين اورده بود گفت:

جانم بابا؟

نيم نگاهي به سايه کردم که با حالت مشکوکي نگاهم مي کرد.

_ بابا! بايد باهاتون حرف بزنم. الان مي يام دم خونه ي عمه... تا بيست دقيقه ديگه مي رسم.

بابا : چيزي شده؟ خيلي واجبه؟

_ آره خيلي واجبه.

بابا: در مورد چيه؟

_ راستش چند روز پيش يه اتفاقي افتاد که من بهتون خبر ندادم... همون روز که با آوا براي خريد رفتم.

بابا: چه اتفاقي؟ داري نگرانم مي کني!

_ نگران نباشيد... ولي مي يام دم خونه ي عمه که با هم حرف بزنيم.

بابا: با ماشين به کسي زدي؟

چشمام و بستم و دستي به صورتم کشيدم... هميشه مي ترسيد که من يکي رو با اين رانندگيم به کشتن بدم.

_ نه!


romangram.com | @romangram_com