#آن_نیمه_دیگر_پارت_79

مي دوني چيه معين؟ خيلي خوب شد که رفتي سراغ حسابداري... تو واقعا حس ششم ضعيفي داري... همون بهتر که به حرف بابا گوش ندادي و حقوق نخوندي.

معين با عصبانيت گفت:

باز پررو شدي؟

حالا اين وسط داشتيم دعوا مي کرديم! در خونه رو باز کردم و گفتم:

يه امروز آدم باش! من زود مي يام.

در و پشت سرم بستم. با سرعت به سمت ماشينم رفتم. توي ماشين نشستم و کمربندم و بستم. نفس عميقي کشيدم و سعي کردم اضطرابي که داشتم و کنار بزنم. همون طور که داشتم قفل فرمون و باز مي کردم با موبايلم به بابا زنگ زدم... يه بوق... دو بوق... سه بوق... بر نمي داشت! مشتي به فرمون ماشين زدم و داد زدم:

آه! نمي گه شايد يه کي کار واجب داشته باشه!

مي دونستم موبايل بابا اکثرا روي سايلنته. دوباره زنگ زدم... جواب نمي داد... سري به نشونه ي تاسف تکون دادم... براش اس ام اس زدم:

بابايي... بهم زنگ بزن... يه کار فوق واجب دارم...

شماره ي مامان و گرفتم... مي دونستم فايده اي نداره... مامان هميشه موبايلش و مي ذاشت توي کيفش و اکثرا صداش و نمي شنيد... همون طور که انتظار داشتم گوشي رو جواب نداد. پوفي کردم و ماشين و روشن کردم.

همون طور که با سرعت به سمت خونه ي عمه مي رفتم به رضا فکر مي کردم... بايد بهش زنگ مي زدم؟ يا بايد مي ذاشتم بابا سر فرصت درست و حسابي ازش حرف بکشه؟ مشخص بود که اون و رادمان هيچ ميلي به حرف زدن ندارند. معلوم نبود چي کار مي کردند... هر چند ثانيه يه بار جمله هاي رادمان توي ذهنم مي يومد... با سايه همکار بود... خداي من! گير چه کسايي افتاده بودم.

ناخودآگاه با يه حرکت مارپيچي از سمت راست به سمت چپ اتوبان رفتم... چشمم به يه زانتياي سفيد افتاد... قلبم توي سينه فرو ريخت... نکنه پليس نامحسوس باشه؟ يه کم سرعتم و کم کردم. قلبم محکم توي سينه مي زد. زيرلب گفتم:

خدا غلط کردم...

زانتيا از کنارم رد شد... نفس راحتي کشيدم... ماشين معمولي بود. چشمم به آينه افتاد... يه مزداي سفيد با کاپوت جمع شده دنبالم بود... نفسم توي سينه حبس شد... سايه دنبالم بود!





پام و روي گاز گذاشتم... اين کار و کاملا بي اراده انجام دادم. چند بار پشت سر هم سبقت گرفتم و سعي کردم جلو بزنم و سايه رو جا بذارم ولي گمم نمي کرد... شيطونه مي گفت دوباره باعث بشم تصادف کنه...

يه صدايي توي سرم گفت:

حالا چرا اين قدر تند مي ري؟ مي خواي خونه ي عمه رو ياد بگيره؟ مي خواي بابات و ببينه؟

چي کار بايد مي کردم؟ بعد از کاري که با رادمان کرده بود بيشتر از قبل ازش ترسيده بودم. قلبم محکم توي سينه مي زد. هيچ جوري نمي تونستم به خودم دلداري و اميد بدم... يعني باهام چي کار داشت؟

ترافيک! همين و کم داشتم. با مشت به فرمون زدم. لعنتي! حالا بايد چي کار مي کردم؟ سايه بهم رسيد. کنار ماشينم متوقف شد. نگاهش نمي کردم. صداي تالاپ و تلوپ قلبم و مي شنيدم. صداي بوق ماشين سايه که کنارم بود و مي شنيدم... توجهي بهش نکردم. مي خواست چي کار کنه؟ مجبورم کنه که باهاش حرف بزنم؟ شايد بهتر بود که راهم و به سمت خونه کج مي کردم... به هر حال تا شب مي تونستم بابا رو ببينم. مي ترسيدم اگه اين طور پيش برم هيچ وقت نتونم ماجرا رو با بابا درميون بذارم... اگه سايه همين جا کار و تموم مي کرد و منو مجبور مي کرد که باهاش برم چي؟ مگه چه قدر طول کشيده بود که رادمان و توي دردسر بندازه؟

سايه به بوق ممتد زد. بي اختيار سرم به سمتش چرخيد. عصباني به نظر مي رسيد. داد زد:

romangram.com | @romangram_com