#آن_نیمه_دیگر_پارت_8
موهامو اتو کردم و از توي کشوي ميز آرايشم کيف لوازم آرايشمو بيرون اوردم. يه رژ کمرنگ صورتي به لب هام زدم و چشمامو مداد کشيدم. مژه هام و با ريمل حالت دادم... تنها وسيله ي آرايشي که ازش خوشم مي اومد ريمل بود. کيف و توي کشوي ميز آرايش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با ديدن اين حرکتم شگفت زده شده بود گفت:
جدا؟ همين؟ ترلان مثل دخترهاي دبيرستاني مي موني... نه بابا! دخترهاي دبيرستاني هم از اين بيشتر آرايش مي کنند. مثل بچه هاي دبستاني مي موني.
سريع از جا بلند شدم و گفتم:
آوا اذيت نکن. راحتم اين شکلي. به خدا آبروتو جلوي فاميل هاي شوهرت نمي برم.
آوا مات و متحير به صورتم زل زده بود. سري به نشانه ي تاسف تکون داد و گفت:
چي بگم بهت؟
پالتوي مشکيمو تنم کردم و شال آبي سر کردم. کيفمو برداشتم و گفتم:
هيچي نگو!
ظاهرم زمين تا آسمون با آوا فرق مي کرد. آوا يه باروني شيک سفيد و شلوار جين سفيد پوشيده بود. روسري ابريشم سفيد مشکي سر کرده بود. با ديدن دخترهايي مثل اون که اين قدر شيک لباس مي پوشيدند مي فهميدم که يه مقدار از مد عقب افتادم ولي هيچ وقت به خودم تکوني نمي دادم و متحول نمي شدم. دو روز بعد يادم مي رفت که به چي فکر کرده بودم.
وارد هال شدم. مامانم با ديدن من گفت:
دختر ناسلامتي داري مي ري مهموني!
آوا سريع گفت:
بهش گفتم ولي قبول نکرد... گفت همين شکلي راحتم.
تو دلم گفتم:
اين مامان منم موضعشو مشخص نمي کنه ها! چند سال پيش که عشق آرايش کردن داشتم نمي ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گير مي ده.
معين براي اذيت کردن من سري به نشونه ي تاسف تکون داد ولي بابام با رضايت بهم لبخند زد. من که با ديدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بيرون رفتم و بوتمو پوشيدم. آوا هم بوت پاشنه بلندشو پوشيد و تقريبا هم قد من شد.
وارد کوچه که شديم چشمم به اسپورتيج قرمز احسان افتاد. با خنده گفتم:
ماشين اون بدبختو براي چي اوردي؟
آوا دزدگيرو زد و گفت:
من که ماشين ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشينشون شمال. تو هم که ماشينت تعميرگاه بود... نمي شد پياده بريم خونه ي احسان که!
سوار شدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com