#آن_نیمه_دیگر_پارت_77

رنگت چرا پريده؟ حالت خوبه؟

خدا رو شکر اون روز روي دور اذيت کردن نبود. دستم و پايين انداختم و گفتم:

نه!... گوش کن معين! بايد يه چيزي بهت بگم... نه... ولش کن.

آخه معين از اين چيزها چي مي فهميد؟ از جا بلند شدم و گفتم:

من مي رم دم خونه ي عمه! يه پنج دقيقه که بابا مي تونه بياد دم در!

به سمت کمد رفتم. معين گفت:

خب بهش تلفن بزن اگه اين قدر واجبه! ... اصلا بي خيال! صبر کن تا سه چهار ساعت ديگه بابا مي ياد.

ياد حرف رادمان افتادم که مي گفت براش پاپوش درست کرده بودند... يعني براي منم همين کار رو مي کردند؟ اصلا نمي تونستم صبر کنم. نمي تونستم يه جا بند بشم. مي ترسيدم که بيشتر از اين لفتش بدم و بيشتر گرفتار بشم.

رو به معين کردم و گفتم:

سه چهار ساعت ديگه خيلي ديره...

معين که با ديدن حال و احوالم هل کرده بود گفت:

خب زنگ بزن بهش...

سر تکون دادم و گفتم:

توي راه مي زنم.

معين از جاش بلند شد و از اتاق بيرون رفت تا شلوارم و عوض کنم. بعد از يه دقيقه دوباره در و باز کرد و داخل شد. گفت:

حالا ماجرا در مورد چي هست؟

همون پالتوي مشکي رو پوشيدم و شال آبيم و روي سرم انداختم. سوئيچ ماشين و برداشتم و گفتم:

براي اين پسره پاپوش درست کردند و انداختنش توي دردسر...

معين اخم کرد و گفت:

چه پاپوشي؟ چه دردسري؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

باور کن خودمم نمي دونم.

romangram.com | @romangram_com