#آن_نیمه_دیگر_پارت_76
دوست رضاست.
معين که انگار بعد سال ها يادي از غيرت وتعصب کرده بود با اخم و تخم گفت:
با تو چي کار داشت؟
چي بايد مي گفتم؟ راستش و ؟ دروغ؟ مي دونستم دروغ توي اين موقعيت بدترين انتخابه. براي همين گفتم:
معين... يه اتفاق بد افتاده... من بايد با بابا صحبت کنم. در مورد همين پسره ست.
معين سريع گفت:
چي کارت کرده؟
با عصبانيت گفتم:
يه کم از اين موضع شک و ترديدت بيا پايين! من بايد با بابا صحبت کنم. اين پسره افتاده توي دردسر... از من خواسته بود با بابا در موردش حرف بزنم... .
معين چيني به بينيش انداخت و گفت:
به صداش نمي اومد که آدم تو دردسر افتاده اي باشه!
با تعجب گفتم:
چي مي گي؟ مگه چي گفته؟ مگه به صدا اِ؟... بابا کي مي ياد؟
معين شونه بالا انداخت و گفت:
رفته خونه ي عمه... مگه نمي دونستي؟
احساس کردم قلبم يه لحظه از حرکت وايستاد. با دهن باز به معين زل زدم و گفتم:
نه!
معين روي صندلي نشست و گفت:
آهان يادم نبود! اون روز که عمه اومده بود اينجا نبودي. مامانم اين قدر سرش به دعوا کردنت گرم بود که يادش رفت بهت بگه... امروز خواستگار براي ژيلا اومده... بابا هم به عنوان بزرگ فاميل رفته اونجا.
با کف دست توي پيشونيم زدم. آخه امروز؟ امروز؟ خدايا! چرا اين قدر من بدشانسم؟ حالا سي سال بود که کسي در خونه ي عمه رو نزده بودها! همين امشب که من با بابا کار داشتم ژيلا داشت راهي خونه ي بخت مي شد! بخت مردم چه بد موقع هم باز مي شه!
معين با تعجب نگاهي بهم کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com