#آن_نیمه_دیگر_پارت_75
بدون لحظه اي فکر کردن به سمت دستشويي رفتم. گوشي موبايلم و برداشتم و توي چاه دستشويي انداختم. نه مي خواستم کسي از رضا چيزي بفهمه و نه مي خواستم آدماي سايه از ارتباط من و ترلان سردر بيارن...
دو به شک بودم که چاقو رو بردارم يا نه... نمي خواستم اثر انگشتم روش بيفته... قلبم محکم توي سينه مي زد... خدايا به دادم برس...
دور و بر اتاق چرخيدم... به بن بست رسيده بودم... اميدم به ترلان و باباش بود... بايد مي رفتم... اگه مي موندم و نمي تونستم ثابت کنم که شهرام و نکشتم اعدام مي شدم... بايد مي رفتم.
دوان دوان از خونه خارج شدم... کم مونده بود قلبم از سينه م بيرون بجهه. بدنم مي لرزيد... کاملا گيج شده بودم... شکه شده بودم... نگاهي به سر کوچه کردم... يه ون سياه منتظرم بود. به سمت ماشين ون دويدم. در پشت از داخل باز شد.
نفس عميقي کشيدم... به سمت ون رفتم. آب دهنم و قورت دادم و سوار شدم... در پشت سرم بسته شد... سرم و چرخوندم... صداي آشنايي شنيدم:
بالاخره مغزت و به کار انداختي!
نفسم توي سينه حبس شد... به سمت صدا برگشتم... با ناباوري گفتم:
تو... !
فصل پنجم
دستام مي لرزيد... يعني چي شده بود؟ چرا دوست داشتم پيش خودم فکر کنم که همه ي اينا يه بازي کثيفه؟ چرا دوست داشتم فکر کنم که همه ي اينا يه شوخيه؟
قلبم محکم توي سينه م مي زد. روي تخت نشسته بودم و به ساعت ديواري زل زده بودم. چرا بابا اين قدر دير کرده بود؟
دستام يخ زده بود... نمي دونستم بايد چي کار کنم... حرف هاي رادمان توي سرم مي پيچيد... ياد صداي بم و گيراش افتادم... مي لرزيد... انگار ترسيده بود... چي شده بود؟ چرا بايد اين بار آخرين بار مي شد؟
سرم و به ديوار تکيه دادم... همه ي ترس ها ... همه ي شک ها... ترديد ها... رو کنار گذاشتم. مي دونستم اگه به بابا نگم نه تنها خودم بلکه رادمان رو هم نابود مي کنم.
ياد اولين باري افتادم که ديده بودمش... ياد چشم هاي خوشرنگ و صورت زيباش افتادم... شايد سايه اونو به خاطر همين زيبايي مي خواست... ياد حرفش افتادم که گفته بود قبلا با سايه کار مي کرده ... و رضا... .
قلبم محکم توي سينه مي زد. از شدت اضطراب مغزم از کار افتاده بود. فقط منتظر اومدن بابا بودم... هميشه اين قدر دير مي کرد؟ يا امروز که بهش بيشتر از هميشه احتياج داشتم متوجه شده بودم که چه قدر دير به خونه مي ياد...
در اتاق باز شد. با هيجان از جام بلند شدم... با ديدن معين وا رفتم... آخرين آدمي بود که توي اون شرايط مي خواستم ببينم. خودم و دوباره روي تخت انداختم. آهي کشيدم... ضربان قلبم که يه دفعه از شدت شور و شوق بالا رفته بود دوباره به حالت نرمال برگشت.
معين در و بست و وارد اتاق شد... اخم کرده بود و عصباني به نظر مي رسيد. قلبم توي سينه فرو ريخت... يادم افتاد که گوشيم و برداشته بود... خيالم از بابت رادمان راحت بود. پسر مودب و محترمي بود. معين دست به سينه زد و گفت:
اين پسره ي پررو و بي ادب کي بود که زنگ زده بود؟
جان؟ رادمان؟ پوفي کردم... انگار دقيقا همون روزي تصميم گرفته بود بي تربيت بشه که نبايد! حالا معين و بايد کجاي دلم مي ذاشتم؟ گفتم:
romangram.com | @romangram_com