#آن_نیمه_دیگر_پارت_74
سايه: هنوز نرفتي توي اتاقت؟
قلبم توي سينه فرو ريخت... نتونستم هيچ حرفي بزنم... از جام بلند شدم... گوشي و پايين اوردم و به سمت پله ها رفتم. سرم گيج مي رفت... نمي تونستم درست و حسابي راه برم... دستم و به نرده گرفتم و خودم و به زور بالا کشيدم... هرچه قدر بالاتر مي رفتم ضربان قلبم هم بيشتر مي شد... صداي نفس هام بلندتر مي شد... دماي دستم پايين تر مي اومد...
در اتاق و باز کردم. تو نگاه اول هيچ چيز مشکوکي نديدم. نفس راحتي کشيدم ولي بعد جلوتر رفتم... چشمم به لباسي که صبح پوشيده بودم افتاد... قلبم يه بار ديگه توي سينه فرو ريخت. به خون خشک شده ي روي لباس نگاه کردم... لباس غرق خون بود... يه لحظه حالت تهوع بهم دست داد... دستام به لرزه در اومد... چرخيدم... چشمم به چاقويي که روي ميز کامپيوتر بود افتاد... ناخودآگاه دستم و به سمتش دراز کردم... سريع جلوي خودم و گرفتم... نبايد اثر انگشتم روش مي موند...
وا رفتم... به ديوار تکيه دادم و سر خوردم... داشتم سکته مي کردم... نفسم بالا نمي اومد... سايه چي کار کرده بود؟
صداش و مي شنيدم که صدام مي زد. گوشي و با دستي لرزون دم گوشم اوردم. سايه گفت:
چي شد؟ ديدي؟
تته پته کنان گفتم:
مي ... مي ... مي کشمت...
با خونسردي خنديد و گفت:
رادمان... پليس توي راهه... دارن مي يان سمت تنها مظنون پرونده... بيا سر کوچه... يه ون سياه منتظرته.
سرم و به شدت تکون دادم... بغضم داشت مي ترکيد... سايه من و نابود کرده بود... با صدايي لرزان گفتم:
نه!
سايه: خريت نکن... اعدامت مي کنند.
_ تو... تو... چي کار کردي؟
سايه: من کاري نکردم... تو شهرام و کشتي.
بي اختيار فريادي کشيدم... قلبم ديوانه وار به سينه م مي کوبيد... سرم و از پشت محکم به ديوار کوبوندم. خودم و جمع کردم و داد زدم:
امکان نداره...
سايه: همه چي عليه تواِ... مطمئن باش من کارم و خوب بلدم... توي بيمارستان ديدن که باهم درگير شديد...چهار نفر شاهد دارند... الانم شواهدي توي خونه تون گذاشتم که نمي توني خوابشم ببيني... رادمان... بار اولم نيست که اين کار و مي کنم... اعدامت مي کنند... به بابات فکر کن... به سامان... بعد آرمان و بارمان مي تونند رفتن تو رو هم تحمل کنند؟
اشکام روي گونه هام ريخت... رعشه اي به بدنم افتاده بود... مغزم کار نمي کرد... فشار عصبي اون قدر روم زياد بود که نمي تونستم تحملش کنم.
سايه: يه ون سياه سر کوچه منتظرته... فکر مي کنم پليس تا دو سه دقيقه ي ديگه برسه... رادمان... چيز زيادي ازت نمي خوايم... مطمئن باش زندگيت بهتر از اين جهنمي مي شه که داري توش دست و پا مي زني.
تماس و قطع کرد... دستم و به ديوار گرفتم و بلند شدم... پاهام مي لرزيد... يعني واقعا سايه شهرام و کشته بود؟ مگه از من چي مي خواست که اين قدر مهم بود که به خاطرش حاضر بشه آدم بکشه؟ اگه شهرام مرده بود... اولين کسي که مظنون شناخته مي شد من بودم... جلوي چشم چهار نفر شاهد درگير شده بوديم... چاقو و لباس خوني هم جلوي صورتم بود... حتما چيزهايي ديگه اي هم جاهاي ديگه ي خونه مخفي شده بود... بايد چي کار مي کردم؟
romangram.com | @romangram_com