#آن_نیمه_دیگر_پارت_73
_ به بابات بگو که سايه تهديدت کرده... صبح براي من پاپوش درست کرده بود... اومدم خونه... تازه به هوش اومدم... بيهوشم کرده بودن... نمي دونم وقتي پاشم با چي رو به رو مي شم... ترلان... مي شنوي؟
نمي دونم چرا بغض کردم... جرئت نداشتم بلند بشم... چي کار کرده بودند که مجبور بودند قبلش منو بيهوش کنند؟
ترلان: چه پاپوشي؟
_ يه سري عکس م*س*تهجن و اديت کرده بودن... عکس من و زن يکي از همکارام که خيلي هم غيرتي و ديوونه ست.
ترلان: خب اين چه ربطي داره؟
_ اينا رو از من نپرس...
ترلان: مطمئني بيهوشت کردن؟
عصباني شدم و داد زدم:
اين قدر خنگ نباش... خواب که نبودم! مطمئنم...
صدام و پايين اوردم و گفتم:
به بابات بگو همه چي رو از رضا بپرسه... من مطمئن نيستم چي برام پيش مي ياد... ترلان... آوا نفهمه... رضا بي گ*ن*ا*هه...
ترلان: رادمان...
صداي بوق بلند شد... لعنتي... پشت خطي داشتم. بايد چي کار مي کردم؟ اگه سايه بود چي؟ نبايد مي فهميد که داشتم با ترلان حرف مي زدم. سريع گفتم:
ترلان... شايد آخرين بار باشه که حرف مي زنيم.
ترلان: اين طوري نگو...
_ من چند سال پيش با سايه کار مي کردم... نمي ذاره با اون چيزهايي که از سرانشون مي دونم زنده برگردم...
ترلان: کدوم سران؟
_ رضا برات مي گه... من و ببخش... خداحافظ.
ترلان: رادمان...
تماس و قطع کردم.. حدسم درست بود... سايه پشت خط بود.
سايه: پس بهوش اومدي!
_ چه غلطي کردي عوضي؟
romangram.com | @romangram_com