#آن_نیمه_دیگر_پارت_72


_ نيست که تو احترام نگه مي داري!

شهرام: دوباره شروع نکن!

_ بسه! نمي خوام صدات و بشنوم... از اين به بعد قبل از اين که مشت بزني چشمات و باز کن...

تماس و قطع کردم و گوشي رو با حرص روي تخت کوبوندم! پسره ي رواني!

حس مي کردم اگه بيشتر از اين توي خونه بمونم ديوونه مي شم. کسي رو هم نداشتم که بهش سر بزنم. به فکرم رسيد که پيش رضا برم. دوست نداشتم با آوا رو به رو شم ولي چاره ي ديگه اي هم نداشتم. مي دونستم توي اين موقعيت سکوت کردن و پنهان کردن حقيقت بدترين کاره. بايد يه نفر در جريان قرار مي گرفت...

از جام بلند شدم. کمد و باز کردم و اولين لباسي که دم دستم بود و برداشتم و پوشيدم. شلوار بارمان و توي کمد آويزون کردم و شلوار جين مشکي برداشتم. نگاهي به ساعت کردم... خدا رو شکر دو سه ساعتي تا اومدن سامان و بابا وقت داشتم. موبايلم و توي جيبم گذاشتم و به سمت طبقه ي پايين رفتم. با شنيدن صداي تق تق ظريفي سر جام متوقف شدم... سرم و چرخوندم... کسي و نديدم... خونه ي شلوغ و تاريکمون مثل وقت هايي که مامان مي خوابيد کاملا ساکت بود.

سرم و به سمت در چرخوندم. يه دفعه دستي از پشت سرم با دستمال جلوي دهنم و گرفت. فريادي زدم که زير فشار قوي دست هاي مردونه خفه شد. سعي کردم خودم و آزاد کنم... ماده ي سرد و فراري توي دهن و بينيم پيچيد... نفسم و حبس کردم... خودم و کنار کشيدم ولي مردي از پشت محکم منو چسبيده بود. بازوشو دور گلوم پيچيد... با دست ديگه ش دستمال و محکم روي دهنم مي فشرد. پيچ تاب مي خوردم و تقلا مي کردم که خودم و آزاد کنم. بي اختيار نفس عميقي کشيدم. سرم گيج رفت... به دست هاي مرد چنگ زدم... فرياد آخر و زدم و بعد همه جا سياه شد... سياه... سياه ِ سياه... .



صداي زنگ موبايلم بلند شده بود... چشمام و باز کردم... اول همه جا سياه بود... چند بار پلک زدم... کم کم فضا برام روشن شد. پايه ي ميز تلويزيون و تشخيص دادم... سرم از درد داشت منفجر مي شد... زنگ موبايلم قطع شد... آرنجم و روي زمين گذاشتم و نيم خيز شدم... سرم گيج مي رفت. احساس مي کردم دنيا داره دور سرم مي چرخه... گلوم مي سوخت... آب دهنم و چند بار قورت دادم... بدتر شد... سرم سنگين شده بود و نمي تونستم بالا نگهش دارم. با دست چپم سرم و گرفتم... وزنم و روي دست راستم انداختم. چند بار نفس عميق کشيدم... دستي به پيشونيم کشيدم... اي کاش اين سر درد تموم مي شد. دستي به شقيقه هام کشيدم... صداي زنگ موبايلم دوباره بلند شد... توي همون حال و هواي گيج گيجي گفتم:

سايه... نه... سايه نباشه...

گوشي رو برداشتم... با ديدن اسم ترلان جون گرفتم... احساس کردم سياهي هاي جلوي چشمم از بين رفت... نوري از اميد به قلبم تابيده شد... اميدي جز او نداشتم.

_ الو... بگو که خودتي ترلان...

صداي طلب کارش و شنيدم:

مگه قرار کي باشه؟

_ چند ساعت پيش... نمي دونم... شايد يه ساعت پيش.... شايد کمتر... ساعت چنده؟

ترلان: چي مي گي؟

_ دفعه ي قبل که زنگ زدم داداشت گوشي و برداشت.

ترلان با صداي بلندي گفت:

دروغ مي گي! چي بهش گفتي؟

_ گوش کن... به بابات همه چيز و بگو... هرچي بهت گفتم و فراموش کن... همه چي رو به بابات بگو... بگو که...

توي همون حالت گيج و ويج هم فقط به او فکر مي کردم... شک و ترديد و کنار گذاشتم... سعي کردم ذهن و قلبم و روي همه چي ببندم. سعي کردم به زبونم اجازه بدم که بدون اختيار حرف بزنه...


romangram.com | @romangram_com