#آن_نیمه_دیگر_پارت_70
وقتي براي جر و بحث نداشتم. تو دلم گفتم:
همين که ترلان ماجرا رو به باباش بگه همه چي روشن مي شه.
براي همين گفتم:
گوشي و بده به ترلان. اگه مي خواستم با تو حرف بزنم به گوشي خودت زنگ مي زدم.
پسر صداش و بالا برد و گفت:
چه رويي هم داري!
_ بهت مي گم گوشي و بده بهش! کارم واجبه.
پسر: حمومه... بذار از حموم بياد... تکليفم و باهاش روشن مي کنم.
_ هر کاري مي خواي بکني بکن...
تماس و قطع کردم... روي دور بدشانسي افتاده بودم. اين پسره اين وسط از کجا پيداش شده بود؟ پوفي کردم و گوشي و روي تخت انداختم... بايد چي کار مي کردم؟ بايد مي رفتم با شهرام حرف مي زدم؟ بايد به رضا مي گفتم؟ خدا رو شکر کردم که سايه سراغ خانواده م نرفته بود... واقعا شانس اورده بودم که از مامانم به عنوان طعمه استفاده کرده بود... زندگي مشترک شهرام و ريحانه رو با اين کارش زير سوال برده بود. با اين حال خوش بين بودم... شايد خدا کمکم مي کرد و اين ماجرا هم ختم به خير مي شد.
موبايلم زنگ زد... شهرام بود. نفس عميقي کشيدم و زيرلب گفت:
بسم الله!
_ الو؟ از خر شيطون پياده شدي؟
شهرام: کي مي خواسته اين طور با آبروي ما بازي کنه؟
_ پس پياده شدي!
شهرام: جواب منو بده!
_ من از کجا بدونم؟
شهرام: چه جوري دستش به عکس خصوصي زن من رسيده بود؟
_ هنوز که داري مي گي عکس خصوصي!
شهرام: به هر حال سرش و از يه جا کات کرده بود که تونسته بود بذارتش توي عکس!
_ باور کن نمي دونم.
romangram.com | @romangram_com