#آن_نیمه_دیگر_پارت_68


روي صندلي نشستم... دست هاي منم مي لرزيد. قلبم محکم توي سينه مي زد. احساس مي کردم حرارت از صورتم بيرون مي زنه. ديگه چطوري مي تونستم سرم و توي بيمارستان بالا نگه دارم؟ احتمالا اون پرستارها حرفامون و شنيده بودند و فهميده بودند که ماجرا از چه قراره...

ياد عکس هاي توي پاکت که مي افتادم دوست داشتم بزنم زير خنده... ديوونگي محض بود ولي واقعا خنده م مي گرفت... تو دلم گفتم:

سايه اگه احمق نبود که دنبال من راه نمي افتاد.

مي دونستم تا عمر دارم نمي تونم توي صورت ريحانه نگاه کنم... سايه چطور تونسته بود با آبروي زن نجيبي مثل اون بازي کنه؟ دستي به صورتم کشيدم... اونجا موندن فايده اي نداشت. از جا بلند شدم. کيفم و برداشتم. پاکت و روي پاي شهرام انداختم و گفتم:

تو که عقلت به چشمته... حداقل اون چشمات و باز کن و درست ببين. من اين قدر احمق نيستم که سراغ يه زن شوهردار برم.

سعي کردم جلوي خودم و بگيرم و اون جمله رو نگم ولي نتونستم:

چيزي که زياده دختر... مگه خرم که سراغ زن تحفه ي تو برم؟

پشتم و بهش کردم و از اتاق بيرون رفتم. نگاه پرستارها رو احساس مي کردم. زيرلب چيزي بهم مي گفتند. از خجالت صورتم سرخ شد. سرم و پايين انداختم و سريع از بيمارستان بيرون رفتم.

هواي سرد که به صورتم خورد حالم بهتر شد. نمي دونستم بايد چي کار کنم... بايد کجا مي رفتم؟ چي کار بايد مي کردم؟ يه چيزي رو خوب مي دونستم... اين که سايه نمي تونه از اين قضيه استفاده کنه و منو مجبور کنه به خواسته هاش تن بدم.

نفس عميقي کشيدم و براي گرفتن آژانس به راه افتادم... هنوز چند قدمي بيشتر نرفته بودم که صداي بوق ماشيني رو شنيدم. برگشتم و چشمم به سايه افتاد. بي اراده به سمتش رفتم... مي خواستم يه کتک حسابي بهش بزنم... احتمالا سايه هم حدس زده بود که مي خوام اين کار رو بکنم. با يه مرد چهارشونه با بازوهاي عضلاني اومده بود. مرد عينک دودي زده بود و دست به سينه نشسته بود. بي خيال زدن سايه شدم... نمي خواستم کتک بخورم... صورتم هنوز به خاطر مشت هاي شهرام درد مي کرد.

سايه با لبخند گفت:

خب! چي شد ؟

پوزخندي زدم و گفتم:

خيلي بچه اي! فکر کردي اين طوري مي توني مجبورم کني؟

سايه شونه بالا انداخت و گفت:

هنوز مي خواي ادامه بدي؟

چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:

فکر کردي اين قدر ضعيفم که به اين زودي تسليم شم؟

سايه سر تکون داد و گفت:

ضعيف نيستي... لجبازي... يه کمي هم احمقي... بازي ادامه داره!

لبخند مسخره اي زد... يه حسي بهم مي گفت که سايه خوب مي دونه که چطور بايد بازي کنه.


romangram.com | @romangram_com