#آن_نیمه_دیگر_پارت_67

يه پرستار ديگه وارد اتاق شد و گفت:

تمومش کنيد... ناسلامتي اينجا بيمارستانه.

شهرام بلند شد و دوباره به سمتم حمله کرد. مشتش و توي هوا گرفتم و دستش و پيچوندم. به سمت ميز هلش دادم. با شکم توي ميز خورد. بلافاصله چرخيد. آماده شدم که با مشت توي صورتش بزنم که پاکت و برداشت وتوي صورتم کوبوند. داد زد:

اين چيه؟ هان؟ اين چيه؟

با آستين خون روي لبم و پاک کردم. قلبم محکم توي سينه مي زد. تو دلم گفتم:

از طرف سايه نباشه... خدايا... از طرف سايه نباشه.

آب دهنم و قورت داد. با دست لرزون کاغذهايي که توي پاکت بود و بيرون کشيدم. با ديدن عکس هاي توي پاکت سرم گيج رفت. دهنم از تعجب باز مونده بود... لرزش دستم بيشتر شد... نمي دونستم بايد چي کار کنم... سايه با من چي کار کرده بود؟ منظورش از اين کار بچگونه چي بود؟

رو به شهرام کردم و تته پته کنان گفتم:

اينا... اينا همه ش دروغه...

شهرام که از عصبانيت ديوونه شده بود داد زد:

چي دروغه؟ هان؟ هميشه مي دونستم يه چيزي بين شما دوتاست... همه ي حرفاتون بودار بود...

اون که از عصبانيت مي لرزيد گامي به سمتم برداشت و گفت:

براي همين طرفش و مي گرفتي... آره؟ براي اين که ک*ث*ا*ف*ت کاري هاي خودت و بپوشوني... عوضي... تو دوستم بودي.

با عصبانيت گفتم:

اين قدر چرت و پرت نگو... تو خجالت نمي کشي؟ تو مهندس کامپيوتري. اينا همه ش فتوشاپه... عکس ها اديت شده... اگه من و نمي شناسي زنت و که مي شناسي.

شهرام داد زد:

چون مي شناسم مي گم!

دوست داشتم اون قدر بزنمش تا بفهمه چي داره مي گه. از اون مرد مريض بعيد نبود که همچين چيزي و باور کنه. انگار سايه مي دونست داره کي رو بازي مي ده. در همين موقع دو تا از پزشک هايي که مي شناختم وارد اتاق شدند. کاغذها رو توي پاکت چپوندم. نمي خواستم جلوي اون همه آدم بي آبرو شم. رو به شهرام کردم. چشماش از عصبانيت قرمز شده بود. دستاش و مشت کرده بود و صداي نفس هاي بلندش و به وضوح مي شنيدم. آهسته گفتم:

شهرام عاقل باش... يه بار ديگه اين عکس ها رو ببين. به خدا همه ش فتوشاپه... نذار تويي که مهندس کامپيوتري رو به همين راحتي خر کنند.

شهرام دوباره بهم حمله کرد. يکي از پزشک ها سريع بينمون پريد و نذاشت که دست شهرام بهم برسه. يکي از پرستارها گفت:

صلوات بفرستيد... خجالت بکشيد. ناسلامتي شما مهندس هاي اين مملکتيد. بشينيد قشنگ با هم حرف بزنيد ببينيد ماجرا چيه.

پزشک شهرام رو روي صندلي نشوند . شهرام با دست هاي لرزانش سرش و گرفت... مي ترسيدم سکته کنه. همون جا ايستاده بودم و پاکت و توي دستم گرفته بودم... اگه دستم به سايه مي رسيد زنده نمي ذاشتمش... خيلي بچه بود... فکر مي کرد با بي آبرو کردن من مي تونه وادارم کنه کاري که مي خواد و بکنم؟

romangram.com | @romangram_com