#آن_نیمه_دیگر_پارت_65

نگاهي به سمت ديگه ي کمد انداختم... لباس هاي بارمان!

دستم و دراز کردم و يه شلوار جين خوشرنگ برداشتم... دودل بودم... بايد مي پوشيدمش يا نه؟

ياد مامانم افتادم... چه قدر روي مرتب و تميز بودن ما تاکيد داشت... يه بار ديگه قلبم فشرده شد... بغض راه گلوم و بست. شلوار بارمان و روي تخت انداختم. بدون اين که ديگه به لباسام فکر کنم از اتاق بيرون رفتم. نه بابا خونه بود و نه سامان... نفس راحتي کشيدم... بهتر! بدون مامان نمي تونستم هيچ کدوم از اونا رو تحمل کنم. با شونه هايي خم شده از خونه بيرون رفتم. به خودم دلداري مي دادم که اين طوري براي مامان بهتره و شايد خوب بشه و برگرده...

نفس عميقي کشيدم... زندگي ادامه داشت... بايد باهاش کنار مي اومدم... آخر هفته مي تونستم براي ديدن مامان برم... شايد اون طوري من و يادش مي اومد.

نگاهي به حياط کردم... اه! سامان ماشين و برده بود. مجبور بودم با آژانس برم. پوفي کردم. هر وقت صبح دير بلند مي شدم سامان ماشين و برمي داشت.

در حياط و باز کردم تا سر کوچه برم و آژانس بگيرم. يه دفعه چشمم به ماشين سايه افتاد. قلبم توي سينه فرو ريخت. نفسم توي سينه حبس شد... خشک شده بودم. نمي تونستم تکون بخورم. سايه سرش و به سمتم چرخوند. پوزخندي زد. به صندلي شاگرد اشاره کرد... چي کار مي تونستم بکنم؟ بايد حرفاش و مي شنيدم... نمي خواستم تا بيمارستان دنبالم راه بيفته.

به سمت ماشينش رفتم. قلبم محکم توي سينه مي زد. نگاهي به ماشين کردم. تصادف کرده بود و کاپوتش جمع شده بود... دم ترلان گرم! اين عفريته رو سر جاش نشونده بود! نمي دونم چرا با اوردن اسم ترلان يه کم دل گرم شدم.

توي ماشين نشستم. سايه ابرو بالا انداخت و گفت:

راضي شدي؟

رک گفتم:

نه!

پوزخندي زد و گفت:

که اين طور!

موبايلش و در اورد. ديدم که يه تک زنگ زد. قلبم محکم توي سينه مي زد. دلم گواهي مي داد که به زودي يه اتفاق بد مي افته. سايه ماشين و روشن کرد و گفت:

مي رسونمت.

در ماشين و باز کردم و گفتم:

برو بابا!

قلبم توي دهنم بود. مي دونستم که تماس سايه به من مربوط مي شه. با اين حال نمي خواستم خودم و ضعيف نشون بدم. قبل از اين که در و ببندم سايه گفت:

رادمان! نمي خواستم اين طوري پات و به اين کار باز کنم. خودت خواستي.





دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. نمي دونستم چي در انتظارمه. وارد اتاق شدم و با اخم و تخم به ريحانه و شهرام سلام کردم. روي صندلي نشستم. ريحانه با خنده گفت:

romangram.com | @romangram_com