#آن_نیمه_دیگر_پارت_64
رضا: مراقب باش... رادمان اين چند روز و دووم بيار...
_ برام دعا کن.
تماس و قطع کردم و پايين رفتم. سامان توي هال نشسته بود و کتاب هاي زبانش جلوش باز بود. مثل هميشه نگاهش به جاي کتاب به تلويزيون بود. بابام کتش و در اورده بود و کراواتش و شل کرده بود. داشت توي هال قدم مي زد.
مامان روي مبل دراز کشيده بود و خوابيده بود. خونه از هميشه شلوغ تر بود. خورده هاي شکسته ي ظرف روي زمين ريخته بود. احتمالا توي همون يه ساعتي که با ترلان بيرون رفته بودم مامان حسابي توي خونه دردسر درست کرده بود.
سامان مضطرب و عصبي به نظر مي رسيد. احتمالا مي ترسيد که من و بابا باهم درگير بشيم. با دست جلوي دهنش و گرفته بود و پاش و با حالتي عصبي تکون مي داد. بابا نشست و سرش و بين دستاش گرفت. قبل از اين که بابا شروع کنه گفتم:
بابا! شما که مي دوني رضا بي تقصيرترين آدم دنياست... من و بارمان پاي اشتباهمون وايستاديم... ما دو نفر مقصر بوديم. مي دونم که براي پدر و مادر سخته که قبول کنند بچه شون اشتباهي به اون بزرگي کرده... ولي رضا پسر خوبيه... الانم داره ازدواج مي کنه.
بابا سرش و بالا اورد و گفت:
نمي خوام بشنوم.
متوجه شدم خيلي عصبانيه ولي داره جلوي خودش و مي گيره تا به جونم نيفته. ساکت شدم. سامان بحث و عوض کرد و گفت:
تا يکي دو ساعت ديگه مي يان تا مامان و ببرن. اگه مي خواي خداحافظي بکني...
ادامه نداد... سرش و پايين انداخت. معده م تير کشيد. نمي دونم چرا يهو سرم سنگين شد. نتونستم سرم و بالا نگه دارم... بي اختيار سرم و دوباره پايين انداختم... مي دونستم که نمي تونيم نگهش داريم ولي نمي تونستم دوريش و تحمل کنم... يه قطره اشک از چشمم پايين چکيد... نمي تونستم بدون او توي اون خونه نفس بکشم... سعي کردم بغضم و توي گلوم خفه کنم... به خودم يادآوري کردم که از قبل مي دونستم اين روز مي رسه... مي دونستم اين طوري براي مامان بهتره... اين که من و يادش نمي اومد به اندازه ي کافي عذاب آور بود ولي اين که از عطر تنشم محروم بشم و نمي تونستم تحمل کنم...
پايين مبل نشستم... دستي به صورت شکسته ش کشيدم... موهاي نرمش و نوازش کردم... ديگه برام اهميتي نداشت که اشک هام روي گونه هام بريزن... بغض داشت خفه م مي کرد... نمي خواستم باور کنم شب آخريه که دارم صورتش و مي بينم... اشک توي چشمام حلقه زده بود... نمي تونستم خوب ببينمش... دستاش و ب*و*سيدم... ب*غ*لش کردم تا روي تخت بذارمش... اون قدر لاغر شده بود که به زحمت به پنجاه کيلو مي رسيد... از پله ها بالا رفتم. در اتاق مشترک مامان و بابا رو باز کردم. مثل همه جاي ديگه ي خونه به هم ريخته بود. روي ميز آرايش ظرف هاي دست نخورده ي ناهار مامان قرار داشت. صندلي ميز آرايش يه طرف واژگون شده بود. روتختي يه گوشه ي تخت مچاله شده بود و دو سه دست از کت شلوارهاي بابا روي تخت پرت شده بود. مامان و يه طرف تخت گذاشتم. کت شلوارهاي بابا رو توي کمد آويزون کردم... روتختي و صاف کردم و کنار مامان نشستم... دستش و ب*و*سيدم... زيرلب گفتم:
من و ببخش... همه ش تقصيره منه...
پيشوني مامانم و ب*و*سيدم... دستش و نوازش کردم... سرم و کنارش روي تخت گذاشتم... عطر تنش و براي آخرين بار حس کردم... دوست داشتم همون جا همه چيز تموم شه... ديگه نمي تونستم ادامه بدم... آهسته گفتم:
من و ببخش...
چشمام و روي هم گذاشتم... تصوير پسري که دو دستي توي سر خودش مي زد جلوي چشمم اومد... تصوير مامانم... بابام... سامان... ترلان...
سرم و توي بالش فرو کردم... توي اشتباه هايي غرق شده بودم که براي آدم راه بازگشت نمي ذارند. قلبم فشرده شد... بدون مامان بايد چي کار مي کردم؟
******
چشمام و باز کردم. هوا کاملا روشن شده بود. چند ثانيه طول کشيد تا مغزم به کار افتاد. نگاهي به ساعت کردم... نه بود! از جا پريدم. ديرم شده بود. شب قبل اون قدر توي رختخواب گريه کرده بودم که چشمام پف کرده بود... احساس مي کردم توي خونه ي مرده ها نفس مي کشم... مامان ديگه توي اون خونه زندگي نمي کرد...
سريع به سمت کمد لباسام رفتم. يه شلوار جين و يه پليور برداشتم و پوشيدم. جلوي آينه دستي به موهام کشيدم. چرا هميشه براي سر کار رفتن مجبور مي شدم هول هولکي حاضر بشم؟
نگاهي به شلوارم کردم. يه کمي زانو انداخته بود... نه! نمي تونستم بپوشمش. در کمد و باز کردم. شلوار جين مشکي... نه! به لباسم نمي اومد... شلوار جين سرمه اي... کثيف بود... شلوار جين آبي... اينم زانو انداخته بود.
romangram.com | @romangram_com