#آن_نیمه_دیگر_پارت_63

_ سايه اگه معرفيش کنه گور خودش و کنده.

رضا: اي کاش بهش مي گفتي که با باباش صحبت کنه.

_ رضا... يه بار ديگه م بهت گفتم.

رضا صداش و بالا برد و گفت:

اونم اين قدر به فکر تواِ؟ آره؟ اوني که ولت کرد و رفت! به فکر زندگي خودت باش... به فکر اون چيزي باش که براي خودت بهتره. يه کم واقع گرا باش.

_ اگه واقع گرا بودم الان مثل مامانم ديوونه شده بودم... تو متوجه نمي شي... زندگيم جهنم شده. سامان حالم و بهم مي زنه... بابام روز به روز شکاک تر و بدبين تر و عصبي تر مي شه. داره کم کم يه ديوونه ي به تمام معنا مي شه... مامانم که... خودت مي دوني چه جوري شده. اين زندگي چي داره؟ تو به من بگو چه جوري ممکنه که همه چي درست شه؟ رضا! حالم از اين واقعيت بهم مي خوره. بعضي وقت ها آرزو مي کنم اي کاش من جاي مامانم بودم... ديوونگي و جنونم توي اين موقعيت نعمتيه.

رضا: مي دونم... ولي راهش اين نيست که بذاري هر بلايي که مي خوان سرت بيارن. يه چند روز از تهران برو. بذار آبا از آسياب بيفته.

_ امشب مامانم و مي برن...

رضا سکوت کرد... ادامه دادم:

مي برن که بستريش کنند... نمي شه که نباشم...

رضا باز چيزي نگفت... بحث و عوض کردم. گفتم:

سايه چطوري ترلان و انتخاب کرد؟مي دونستم دنبال منه. احتمالا اون روز دم در خونه ي شما ترلان و ديد. از اين دختري که من ديدم بعيد نيست که يه سري حرکت انجام داده باشه که توجه سايه رو جلب کنه.

رضا: احتمالا همين طور بوده. همون شب ترلان و آوا با هم رفتن خريد. توي راه سايه باهاشون يه مسابقه ي مسخره گذاشت ولي خودش تصادف کرد...

بي اختيار لبخند زدم.

رضا: امروزم دوباره رفت سراغ ترلان...

_ چه جوري پيداش کرد؟

رضا: آوا امروز صبح اومده بود خونه م. احتمالا سايه دم خونه ي من کشيک مي داد. تنها سرنخي که از ترلان داشت خونه ي من بود. حتما آوا که از خونه م رفت سايه دنبالش رفت. به هر حال ديروز توي ماشين ترلان ديده بودش. از شانس بد ترلان آوا هم م*س*تقيما رفته بود خونه ي اونا. سايه هم تمام مدت دنبال آوا بوده ديگه.

آهي کشيدم و چيزي نگفتم... انگار سايه روي دور خوش شانسي افتاده بود... نحسي و بدشانسي هم از وقتي يادمه رفيق صميمي من بودند.

رضا: چي کار مي کني؟

_ هيچي... سعي مي کنم مقاومت کنم تا مهلت سايه تموم شه. راهي جز اين ندارم. نه مي تونم در برم نه مي تونم به پليس خبر بدم. گير افتادم...

سامان از پايين صدام کرد. سريع گفتم:

رضا! سامان صدام مي کنه. فکر کنم مامانم از خواب بيدار شده. من برم... بعدا حرف مي زنيم.

romangram.com | @romangram_com