#آن_نیمه_دیگر_پارت_60


همين؟

راست مي گفت... توي ذهنم خيلي حرف ها بود که مي دونستم بايد بهش بگم ولي نمي شد... باباش قاضي بود... بايد سکوت مي کردم...

ترلان پوفي کرد و سر تکون داد... اي کاش زودتر مهلت سايه تموم مي شد و دست از سرمون برمي داشت. نگاهم و به بيرون از ماشين دوختم... باباش قاضي بود... شايد اگه من و مي بردن مي تونست کمکم کنه... رو به ترلان کردم و گفتم:

سايه دنبال منم هست... به منم پيشنهاد داد که پول خوبي بهم مي ده... قبول نکردم... تهديدم کرده... من خيلي شرايط بدي دارم. مي دونم که خيلي راحت مي تونه مجبورم کنه باهاش برم...

ترلان دستش و از روي سوئيچ ماشين برداشت و نگاهم کرد... سرماي غيرمنتظره اي رو اطرافم احساس کردم... تصوراتم به رفتن با سايه محدود مي شد... بعد از اون ديگه چيزي نمي ديدم... انگار بعد از اون زندگيم به پايان مي رسيد...

آهسته گفتم:

نقطه ضعف دستش نديد... هيچي بروز نديد... بذاريد مهلتش تموم شه... ولي... اگه... اگه از رضا شنيديد که...

حرفم و نيمه کاره گذاشتم... چه قدر سخت بود که از يه غريبه همچين تقاضايي بکنم... ولي چاره اي نداشتم... نفس عميقي کشيدم و ادامه دادم:

اگه شنيديد که من و برده... بدونيد که خوشحال مي شم اگه ماجرا رو به باباتون بگيد.

ترلان ماشين و روشن کرد. اخم کرد بود... بهش حق مي دادم... گيج شده بود. گفت:

چرا الان نبايد بگم ولي بعدا بايد بگم؟

گفتم:

اگه پليس الان دست به کار بشه و رد گروهي که سايه براشون کار مي کنه رو بگيرن کسي و اعدام مي کنند که اگه بميره منم ديگه نمي تونم توي اين دنيا زندگي کنم... ولي اگه سايه من و ببره شايد اين فرصت و داشته باشم که به اون خبر بدم و از اين ماجرا دورش کنم.

احساس کردم ترلان هر لحظه بيشتر ازم متنفر مي شه... چشم غره اي بهم رفت و گفت:

جدا؟ بايد براي نجات دادن جون کسي تلاش کنم که معلوم نيست چي کار کرده که به اعدام محکومه؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

اين ديگه برمي گرده به احساسات لحظه اي و مقطعي... مثل احساسي که بعد از تماس رضا بهم دست داد... منم دليلي براي هشدار دادن به شما نداشتم... ظاهرا همين الان احساس کرديد که بيشتر از اون چيزي که فکرش و مي کرديد توي خطريد و بايد به باباتون خبر بديد. من که شما دخترهاي امروزي و مي شناسم... آخرين جايي که مشکلاتتون و مي بريد خانواده هاتونه. منم مي تونستم ساکت بمونم و چيزي نگم... شما هم توي اون زمان اگه يه لحظه دچار شک و ترديد شديد... به اين موضوع فکر کنيد که اميد يه بنده خدايي مثل من فقط به شماست.

ديگه حرف نزدم... ترلان ماشين و روشن کرد... آهسته تر از هميشه رانندگي مي کرد... انگار توي فکر رفته بود... حالات و احساساتش و مي شد از روي رانندگي کردنش تشخيص داد... وقتي دنبالم اومد مضطرب بود و تند و بي پروا رانندگي مي کرد... حالا که توي فکر بود آهسته رانندگي مي کرد.

سرم و به شيشه تکيه دادم... توي ذهنم به دنبال اميد گشتم... دنبال رويا... خيلي وقت بود که هيچ رويايي نداشتم... آدم بدون رويا هم هيچي نداره... هيچ اميدي به روزهاي خوش نداشتم... به آينده فکر نمي کردم... توي گذشته ي نحس و شومم دست و پا مي زدم... توي روزهايي که تخت توي اتاقم خالي نبود...

ترلان ماشين و رو به روي خونمون پارک کرد... آهسته خداحافظي گفتم و به سمت خونه رفتم... وقتي در خونه رو پشت سرم بستم صداي ماشينش و شنيدم که به همون آهستگي دور مي شد... دستام و توي جيبم کردم و وارد خونه شدم.

فضاي تاريک خونه حالم و بدتر کرد. سامان با تعجب پرسيد:


romangram.com | @romangram_com