#آن_نیمه_دیگر_پارت_59

ترلان با تعجب بهم نگاه مي کرد... کمي فکر کردم... داشتيم راجع به چي حرف مي زديم؟... يادم اومد... سايه!

رو به ترلان کردم و گفتم:

متوجه حرفام شديد؟

ترلان سر تکون داد و گفت:

بله! مي شه پنهون کاري و تموم کنيد؟ اين ماجرا چه ربطي به شما و رضا داره؟ مي شه بگيد که سايه کيه و چي مي خواد؟

رک گفتم:

نه! نمي شه.

ترلان صداش و بالا برد و گفت:

منم ناخواسته دارم درگير اين ماجرا مي شم.

رو بهش کردم و گفتم:

من فقط مي تونم بهتون بگم که قبول کردن پيشنها سايه... به هر طريقي... به هر دليلي... تا ابد گرفتارتون مي کنه... هرکاري که مي تونيد بکنيد ولي تسليم نشيد... اميدوار باشيد سايه توي اين چند روز براي شما يه جايگزين پيدا کنه و ... .

ترلان وسط حرفم پريد و گفت:

شما منو مي ترسونيد... باباي من قاضيه... دوستاي زيادي داره که پليس اند... من ماجرا رو بهش مي گم. شما هم بهتره همکاري کنيد...

دستام و مشت کردم... سايه ي احمق! باباي دختره قاضي بود! قلبم توي سينه فرو ريخت... نه! نبايد ماجرا رو به باباش مي گفت. ضربان قلبم بالا رفت... اگه دست پليس به او مي رسيد من ديگه چطور مي تونستم به زندگيم ادامه بدم؟

رو به ترلان کردم. گفتم:

شما نمي تونيد من و مجبور به همکاري کردن بکنيد...

ترلان سر تکون داد و گفت:

حالا مي بينيد!

قلبم توي سينه فرو ريخت... دوست داشتم اين دختر و خفه کنم! سايه عجب حماقتي کرده بود! فقط رانندگيش و ديده بود و پيشنهاد داده بود... پنجه م و توي موهام کردم... بايد چي کار مي کردم؟ آينده و زندگي اين دختر توي خطر بود... به نفعش بود که به باباش خبر بده. بايد اين کار رو مي کرد... ولي... من نمي تونستم شاهد مراسم اعدام باشم... نمي تونستم... اگه پاي پليس به اين ماجرا باز مي شد... عجب اشتباهي کردم که به ترلان زنگ زدم... اي کاش اين ته مونده ي مردونگي و انسان دوستيم هم از بين مي رفت... توي ذهنم بود که به ترلان بگم به خاطر من سايه اونو پيدا کرده... مي دونستم سايه همه جا دنبالم مي اومد. حتما اون روز که جلوي خونه ي رضا ديدمش ترلان و ديد و دنبالش رفت.... ولي با اين وضعيت ديگه نمي تونستم چيزي از اين ماجرا بروز بدم.

سرم و پايين انداختم و گفتم:

من و برسونيد خونه...

ترلان با عصبانيت گفت:

romangram.com | @romangram_com