#آن_نیمه_دیگر_پارت_58
مي تونيد بعدا رضا رو به خاطر اين کارش بازخواست کنيد. من که ازش نخواستم اين کار و بکنه. نگرانتون بود.
ترلان که مشخص بود عصبيه سرش و تکون داد و گفت:
خب! حالا چي مي خوايد بهم بگيد؟ من بايد سريع برم.
آهي کشيدم... اين دختر اصلا هيچ نظري در مورد اين که سايه کي بود داشت؟ مي دونست چه خطري داره تهديدش مي کنه؟
سرم و پايين انداختم و گفتم:
زير بار پيشنهاد سايه نريد.
ترلان خنده اي عصبي کرد و گفت:
حرف مهمتون همين بود؟
گفتم:
سايه چند روز مهلت داره که کسايي که مي خواد و پيدا کنه. خودش به شدت تحت فشاره. اگه جايگزيني براي شما پيدا نکنه ممکنه دست به هر کاري بزنه. ظاهرا رانندگي کردنتون چشمشو گرفته... مواظب خودتون باشيد... اگه به هر طريقي تسليم سايه بشيد و کارش و قبول کنيد برگشتنتون با خداست.
ترلان با تعجب ابروهاشو بالا داد و گفت:
منظورتون چيه؟ اون بهم گفت که پول خوبي بهم مي ده و طوري صحبت مي کرد انگار مي تونم برگردم خونه و در عين حال کار اونم راه بندازم.
سرم و پايين انداختم... يه لحظه زمان و گم کردم... يادم رفت کجا نشستم... صداي ترلان توي سرم انعکاس پيدا کرد:
اون بهم گفت که پول خوبي بهم مي ده و طوري صحبت مي کرد انگار مي تونم برگردم خونه و در عين حال کار اونم راه بندازم.
سرم گيج رفت... چشمام سياهي رفت... دستم و جلوي چشمام گرفتم... همه جا برام سياه شد... سياه... سياه ِ سياه...
بين سياهي رگه هايي از نور قرمز مي ديدم... اون رگه ها من و از سياهي نجات داد... کم کم رگه هايي از رنگ آبي هم اضافه شد... قلبم محکم به سينه مي زد... کم کم سياهي کمرنگ شد... آدم هايي رو مي ديدم که بالا و پايين مي پريدند... دستام شروع به لرزيدن کرد... دهنم خشک شده بود... توي اون گرما سردم شده بود...
صداي ترلان توي گوشم پيچيد:
شما حالتون خوبه؟
چشمام و باز کردم... دستم و پايين اوردم... نه از رگه هاي قرمز خبري بود و نه از آدمايي که بالا و پايين مي پريدند...
سرم و به شدت تکون دادم و گفتم:
خوبم... خوبم...
romangram.com | @romangram_com