#آن_نیمه_دیگر_پارت_61
اين دختره کي بود؟
اشاره اي به دمپايي و لباس توي خونه م کردم و گفتم:
مطمئنا دوست دخترم نبود! خيالت راحت!
چپ چپ نگاهش کردم... انگار منتظر بود پاي من يه بار ديگه بلغزه و بهم سرکوفت بزنه. به سمت اتاقم رفتم. خودم و روي تخت انداختم.
توي مغزم پر از فکرهاي مختلف بود... ذهنم به سمت اشتباه هايي کشيده مي شد که براي آدم راه جبران کردن نمي ذاشتند... اشتباه هايي که تا آخر اثراتشون مي مونه... به مادري فکر کردم که بيرون اون اتاق توي جنون و ديوونگي دست و پا مي زد... به پدري که کنترل اعصابش و کامل از دست داده بود... به برادري که به اين زندگي پر از بي انگيزگي محکومش کرده بودم... نگاهم روي تخت خالي توي اتاقم سر خورد...
و حالا اون دختر... ترلان... مي دونستم اون روز سايه من و تا خونه ي رضا تعقيب کرده بود... حتما ترلان و اونجا ديده بود... وقتي که آوا توي ماشين بود... بعد امتحانش کرد... و بعد انتخاب کرد... انگار نحسي من ترلان و هم گرفتار کرده بود... و من فقط روي تخت دراز کشيده بودم... دستم به هيچ جا نمي رسيد... مغزم ديگه کار نمي کرد... ديگه ظرفيت نداشتم...
سرم درد مي کرد... فکرم به سمت وان حموم و تيغ پر کشيد... نحسي ها با رفتنم تموم مي شد... اگه مرد بودم خيلي وقت پيش توي اون حموم کار خودم و تموم مي کردم... اگه مرد بودم...
چشمام و بستم... همه جا برام سياه شد... سياه ... سياه ِ سياه... توي سياهي گم شدم... سرم گيج مي رفت... قلبم محکم توي سينه مي زد... توي اون گرما سردم شده بود... دستام مي لرزيد... کم کم رگه هاي قرمز توي سياهي ظاهر شد... اون رگه ها من و از سياهي نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسيد... کف دستم ديگه از شدت سردي حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ي سينه م مي زد... دنيا توي همون سياهي دور سرم مي چرخيد... کم کم رگه هاي آبي هم اضافه شدند... سياهي کمرنگ شد... آدم هايي رو ديدم که بالا و پايين مي پريدند... دخترهايي که با دو تا پسر مي ر*ق*صيدند... پسرهايي که بين سه چهار تا دختر نشسته بودند و سيگاري مي کشيدند... دخترهايي که به ديوار تکيه داده بودند و با تعجب به کسايي که با بي خيالي اون وسط مي قرصيدند نگاه مي کردند... کسايي که چشماشون و بسته بودند و با صداي ضرب موزيک بالا و پايين مي پريدند... صداي بلند موزيک زمين زير پام و مي لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسيد... قفسه ي سينه م زير ضربه هاي بي امون قلبم بود. چرخيدم... پس او کجا بود؟
چشمم به چند نفر خورد که روي زمين نشسته بودند... خيلي دورتر از آدم هاي بي خيالي که فقط مي ر*ق*صيدند و من و نمي ديدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روي زمين نشسته بودند... چشمم به پسري بود که پشتش بهم بود... پاهام مي لرزيد... نمي تونستم جلوتر برم... دست هاي پسر و ديدم که بالا رفت... دو دستي توي سر خودش زد... با زانو زمين خوردم... قلبم هزار تيکه شد... لرزش به همه ي بدنم سرايت کرد... سرم سنگين شده بود... دست هاي پسر يه بار ديگه بالا رفت... با دست هاش محکم توي سر خودش زد... سرم عين يه وزنه شده بود... ديگه گردنم نمي تونست وزنش و تحمل کنه... رگه هاي آبي ناپديد شد... با سر زمين اومدم... رگه هاي قرمز محو شد... فقط سياهي بود... سياه... سياه ِ سياه... .
******
در با شدت باز شد. از خواب پريدم. همه جا تاريک بود. با صدايي گرفته گفتم:
کيه؟
چراغ روشن شد... نور چشمم و زد. دستم و جلوي چشمام گرفتم. صداي بابا رو شنيدم:
اين دختره کي بود که اومده بود دم در؟
تو دلم گفتم:
بسم الله! فهميد! بدبخت شدم.
دستم و پايين اوردم. چشمام و تنگ کردم... خودم هم نفهميده بودم که کي خوابم برده بود. از روي تخت بلند شدم. چند ثانيه طول کشيد تا بتونم درست و حسابي روي پام وايستم. سرم و بلند کردم و به بابا نگاه کردم. کت و شلوار سرمه اي پوشيده بود و يه کراوات سرمه اي با خط هاي اريب آبي روشن بسته بود. بهم نزديک شد. ابروهاش و با يه اخم پايين انداخته بود. دستاش و مشت کرده بود. سينه به سينه م ايستاد و گفت:
کجا رفته بودي؟
سعي کردم با خونسردي جواب بدم. گفتم:
يکي از انترن هاي بيمارستان بود. اومده بود دم در... مي خواست لپ تاپش و درست کنم.
بابام چشماش و تنگ کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com