#آن_نیمه_دیگر_پارت_6
راست مي گه ديگه! سه سال طول کشيد تا کنکور قبول شه.
مامانم بدون توجه به اعتراض معين ادامه داد:
حداقل به کار خونه م علاقه نداره که بگم شوهر مي کنه و مي شينه توي خونه... به خدا من شرمنده ي اون کسي ام که اينو بگيره.
بي صدا خنديدم. مي دونستم اون طرف آوا به زور جلوي خنده شو گرفته. تو دلم گفتم:
شما ببين کسي پيدا مي شه يا نه بعد شرمنده ش شو... مشکل اينجاست که کسي پيدا نمي شه!
آوا _ شما درست مي گيد... ترلان که هنوز سني نداره. تازه بيست و دو ساله ش شده. شايد سال ديگه کنکور داد و قبول شد. آخه مشکل اينجاست که ترلان زياد به اين رشته علاقه نداره.
بابام _ مشکل اينجاست که ترلان به هيچي علاقه نداره.
آوا _ مي دونيد که داره... .
تو دلم گفتم:
اوه اوه! آوا نفسش از جاي گرم بلند مي شه. دوباره داره بحث رانندگي رو پيش مي کشه.
بابام _ به چي؟... نکنه منظورتون رانندگيه؟
آوا _ خب چه اشکالي داره؟ مي تونه توي مسابقات شرکت کنه و ... .
بابام وسط حرف آوا پريد و گفت:
اين دختر گواهينامه هم نداره.
آوا _ اون به خاطر شيطنتشه... نه به خاطر اين که رانندگيش بده.
ترجيح دادم از اتاق خارج شم و اجازه ندم اين بحث ادامه پيدا کنه. مي ترسيدم بابام عصباني بشه. وارد هال شدم و بلند سلام کردم. آوا با ديدن من از جا بلند شد و گفت:
هنوز حاضر نشدي؟
براي اين که اونو از مهلکه دور کنم گفتم:
مي ياي کمکم؟
آوا از خدا خواسته به سمت اتاقم رفت. نگاهي به بابام کردم. با اون چشم هاي آبي رنگش به صفحه ي تلويزيون زل زده بود. با حرکت لب به مامانم گفتم:
بهشون گفتيد؟
romangram.com | @romangram_com