#آن_نیمه_دیگر_پارت_5

نگاهي به چهره ي ناراحت مامانم کردم. موهاي مشکي رنگش تا روي شونه هاش بود. چشم هاي قهوه اي روشن و پوست سفيد داشت. شباهت زيادي به من نداشت. فقط ل*خ*تي موهام بهش رفته بود. در عوض معين و ترانه کاملا شبيه مامانم بودند.

تو دلم گفتم:

به خاطر يه مشت شکلات! به خدا اگه دستم به پسره برسه نصفش مي کنم. ديدم شل گرفته بود کيفو... نگو تو کيفش چيز خاصي نبود. اَه! عجب شانس بدي دارم من... اين خانواده چرا به کارهاي من عادت نمي کنند؟ اين که ماشينو بزنم به يه جايي که چيز عجيبي نيست... ماهي يه بار اتفاق مي افته ديگه. اوه اوه! اصلا اشتهاي مامان کور شد... حالا بابا تا سه روز روزه ي سکوت مي گيره و با من حرف نمي زنه...

ناهارمو که خوردم ظرفمو توي سينک گذاشتم و تشکر کردم. وقتي داشتم به سمت اتاق مي رفتم صداي مامانم بلند شد:

باز خوردي و سريع رفتي تو اون اتاقت... از دست تو... من نمي دونم اون اتاق چي داره؟

تقريبا هر روز اين جمله رو مي شنيدم. چاره اي جز بي جواب گذاشتن اين سوال نداشتم. مي دونستم اگه توي هال و کنار مامانم بشينم بايد انواع و اقسام سرکوفت ها رو بشنوم... يه لحظه تمام جمله هاي مامانم از ذهنم گذشت:

_ همه دارن ادامه تحصيل مي دن. فقط تويي که نشستي توي خونه.

_ بيست و دو سالت شده هنوز يه نيمرو نمي توني بپزي.

_ ترانه رو ببين! ببين همه ي فاميل حسرتش رو مي خورن... تو چرا يه تکوني به خودت نمي دي؟

_ نه کار داري نه درس مي خوني... فقط بلدي دردسر درست کني.

_ هر کي تو رو بگيره سر هفته پست مي ياره.

خنده م گرفت. عاشق اين جمله ي مامانم بودم. يه صدايي توي ذهنم گفت:

" حقيقت محضه! "

با خودم فکر کردم اگه توي هال بمونم بايد يه دور همه ي اين صحبت ها رو بشنوم. بي خيال شدم و به سمت اتاقم رفتم... آخ که خواب ظهر چه حالي مي داد!

******

چشم هامو باز کردم. دستم و دراز کردم و گوشي موبايلمو برداشتم. چشم هامو تنگ کردم و به ساعتش نگاه کردم. پنج شده بود. خميازه اي کشيدم و غلت زدم. صداي آشنايي از هال مي اومد. گوشمو تيز کردم و صداي آوا رو تشخيص دادم. آهي کشيدم. يادم رفته بود که آوا قرار بود دنبالم بياد. قرار بود با هم به تولد نامزدش بريم. آوا تنها دوستي بود که داشتم. از دوران راهنمايي با هم بوديم. هميشه توي يه کلاس بوديم و کنار هم مي شستيم. وقتي فهميديم که هر دو با هم مهندسي شيمي يکي از بهترين دانشگاه هاي تهران قبول شديم نزديک بود از خوشحالي بال در بياريم. هرچند که وارد شدن به دانشگاه ما رو متوجه اين موضوع کرد که چه قدر با هم فرق داريم ولي دوستيمون هيچ وقت از بين نرفت. تمام غمم اين بود که آوا سه ماه ديگه عروسي مي کرد... نامزدشو تا حدودي شناخته بودم. پسر خوبي بود ولي من احساس مي کردم اگه آوا ازدواج کنه بينمون خيلي فاصله مي افته و من از اين که بهترين دوستمو از دست بدم مي ترسيدم. از طرف ديگه دلم براي خودم مي سوخت. يادم اومد که از وقتي وارد دانشگاه شديم هر پنجشنبه براي آوا خواستگار مي اومد. بيشتر پسرهاي دانشگاه توي نخش بودند. آوا همه چيز تموم بود... خوشگل و خوش تيپ بود و اگه قدش اون قدر کوتاه نبود مي شد گفت که مثل مانکن هاست. درسش توي دانشگاه خيلي خوب نبود ولي از من بهتر بود. وضع مالي پدرش که شرکت واردات قطعات کامپيوتر داشت نسبتا خوب بود... از اين لحاظ تقريبا در يه سطح بوديم.

توي دانشگاه گشتن با آوا به ضرر من تموم شد. در سايه ي شوخ طبعي و روابط اجتماعي خوب آوا... و صد البته زيباييش... من ديگه به چشم نمي اومدم. دردناک ترين چيزي که از دانشگاه توي ذهنم بود اين بود که از يه پسر ترم بالايي خوشم اومده بود ولي اون از آوا خوشش مي اومد. هرچند که آوا به احترام دوستيمون بهش رو نداد ولي اين خاطره ي تلخ تو ذهنم موند. توي دانشگاه فقط يه نفر از من خوشش مي اومد که براي خواستگاري هم اومد ولي بابام به خاطر اين که نه کار داشت و نه پول، ردش کرده بود. اون موقع من ترم دوم بودم و اون ترم آخر بود. پسر خوش قيافه اي بود ولي به قول بابام وسعش نمي رسيد که خودشو جمع و جور کنه چه برسه به من... با يادآوري اون خاطره پوزخندي زدم. چه قدر اون موقع خوشحال بودم. فکر مي کردم اگه از ترم دوم يه خواستگار سمج پيدا کردم حتما تا ترم آخر به پاي آوا مي رسم ولي زهي خيال باطل! همون خواستگار اولين و آخرين نفر بود.

از اتاق خارج شدم و به دستشويي رفتم. دست و صورتمو شستم و به اتاقم برگشتم. اتوي مو رو به برق زدم و توي کمدم دنبال لباسي مناسب گشتم. يه بليز يقه اسکي مشکي با يه شلوار جين سرمه اي پوشيدم. داشتم از توي کمد بوت بدون پاشنه م و در مي اوردم که صبحت هاي مامانم با آوا توجهمو جلب کرد.

مامانم _ به خدا اين دختر خسته م کرد... نه هدفي داره ... نه انگيزه اي... نه دنبال کار مي گرده ... نه قصد ادامه تحصيل داره... نمي دونم چند سال ديگه چه طوري مي تونه توي روي شوهرش نگاه کنه. همه ي دختر و پسرهاي فاميل ما حداقل دکترا دارن. اين دختر با ليسانس چي مي خواد بگه؟ والا معينم که اون قدر تنبل بود الان ديگه داره فوقشو مي گيره.

معين اعتراض کرد:

مامان!

خنده م گرفت. تو دلم گفتم:

romangram.com | @romangram_com