#آن_نیمه_دیگر_پارت_4


مامانم با صداي بلند گفت:

دوباره؟

سريع جبهه گرفتم و گفتم:

کجا دوباره؟ تا حالا گلگير ماشينو به جايي نزده بودم.

مامانم چشم غره اي بهم رفت و گفت:

حتما هر قطعه ي ماشين و يه دور بايد به يه جايي بکوبي؟ اصلا نبايد ماشين دست تو داد. هر دفعه يه بلايي سر ماشين مي ياري. مگه مثل آدم نمي توني رانندگي کني؟ حالا جواب باباتو چي بدم؟ گفته بود ماشين دستت ندم ها! گوش نکردم.

کمي براي خودم سالاد ريختم و گفتم:

خب آخه... تقصير من نبود... تقصير موتوريه بود... .

مامانم که مشخص بود اعصابش به هم ريخته بود گفت:

چطوري زدين به هم؟

حاضر بودم بميرم ولي نگم که دنبال دزدها کرده بودم... اونم دزدهايي که قمه داشتند! اگر به گوش بابام مي رسيد خونم حلال مي شد. مکثي کردم و گفتم:

پيچيدم توي خيابون اصلي يه موتوري که داشت خلاف جهت مي اومد خورد به گلگير.

مامانم که مشخص بود اشتهاش کور شده گفت:

صبر نکردي پليس بياد؟

نگاهي به چهره ي نگرانش کردم و گفتم:

من مي خواستم صبر کنم ولي موتوريه در رفت... ديگه منم اومدم خونه.

مامانم سري تکون داد و گفت:

حالا جواب باباتو چي بدم؟

مي دونستم بابام قدغن کرده بود که پشت فرمون ماشينش بشينم. اصلا به رانندگي من ايمان نداشت و فکر مي کرد از بي عرضگي ماشين و اين طرف و اون طرف مي کوبونم. مي ترسيد که با اين کارهام خودمو به کشتن بدم ولي اين همه ي ماجرا نبود... ماجراي اصلي اين بود که تصديقم سه بار پانچ شده بود و ديگه اعتبار نداشت. در واقع بابام مي ترسيد من ديگرونو به کشتن بدم.

شونه بالا انداختم و گفتم:

خودم بهشون مي گم.


romangram.com | @romangram_com