#آن_نیمه_دیگر_پارت_3
چشم هامو بستم و نفس عميقي کشيدم. سعي کردم خودمو کنترل کنم و بيشتر از اين عصباني نشم. سوار ماشين شدم. گازشو گرفتم و با سرعت به سمت انتهاي خيابون رفتم. تو دلم دنبال بهونه اي مي گشتم که تحويل بابام بدم... عجب بلايي سر گلگير اورده بودم!
==================
بيست دقيقه طول کشيد تا به خونه برسم. ماشينو توي پارکينگ پارک کردم. پياده شدم و نگاهي به گلگير کردم. بله! حسابي داغون شده بود. با عصبانيت لگدي به تاير زدم. دزدگيرو زدم و به سمت طبقه ي اول رفتم.
مامانم درو برايم باز کرد. چادر نماز سرش بود. براي حرف زدن معطل نشد و به سمت سجاده اش رفت تا بقيه ي نمازشو بخونه. نگاهي به ساعت کردم. دو شده بود. خميازه اي کشيدم و با يه نگاه سريع خونه رو بررسي کردم. دنبال معين مي گشتم. وقتي مطمئن شدم که خونه نيست با خيال راحت به سمت آشپزخونه رفتم. بوي خوب قرمه سبزي تو خونه پيچيده بود. روي صندلي نشستم و به خونه ي زيبامون که غرق سکوت بود خيره شدم.
کف خانه مون سراميک بود و طبق درخواست من توي خونه فرش زيادي پهن نشده بود. يه قالي پرز بلند قرمز- مشکي توي هال بود. يک دست مبل قرمز ال توي هال بود و رو به روي اون يه ميز مکعبي مشکي رنگ قرار داشت. تلويزيون 29 اينچ مون که رو به روي مبل ها بود به نسبت قديمي به نظر مي رسيد. پشت مبل ها يه آباژور بزرگ و قرمز رنگ بود و بالاي مبل ها يه تابلوي زيبا از گل هاي نارنجي رنگ قرار داشت. آشپزخونه ي اپن و بزرگ خونه بين هال و پذيرايي بود و کليه ي لوازم اون ست سيلور بودند. يه ميز و صندلي چهار نفره ي قهوه اي سوخته بيشتر فضاي آشپزخونه رو اشغال کرده بود. يادم اومد زماني که ترانه ايران بود هميشه بحث مي کرديم که چرا بابام يه دست ميز و صندلي شش نفره نخريده. دعا مي کرديم که کار ترانه بيشتر تو دانشگاه طول بکشه و ديرتر بياد. در غير اين صورت يا من و يا معين بايد جامونو به اون مي داديم. هميشه هم من شکست مي خوردم و مجبور مي شدم روي کابينت بشينم و غذا بخورم... ولي حالا که ترانه براي ادامه تحصيل به کانادا رفته بود، دل همه براي اون دعواها تنگ شده بود.
هال دو پله ي کوتاه و پهن به پذيرايي مي خورد. يه دست ميز ناهارخوري ده نفره و يه دست مبل شيري ظريف اون جا بود. فقط يه فرش دوازده متري شيک کف سالن پهن شده بود و سراميک براق و روشن توي بيشتر نقاط خونه در معرض ديد بود. پشت مبل ها يه تابلوفرش زيبا به ديوار نصب شده بود. کنج ديوار يه مجسمه ي ظريف به شکل فرشته ي مو فرفري که يه چنگ تو دستش بود قرار داشت که کادوي عمو براي خونه ي جديدمون بود.
به سمت اتاقم رفتم.خونه مون در کل سه اتاق خواب داشت. اتاق خواب من نورگيرترين اتاق بود. از وقتي که ترانه رفته بود، من تو اون اتاق تنها شده بودم. اتاق يه پنجره ي بزرگ داشت. تخت، ميز آرايش و ميز تحرير قهوه اي رنگ بودند. يه تختخواب با فاصله از پنجره قرار داشت. کنار تختخواب چند جعبه ي خالي و بزرگ زيبا که مخصوص کادو دادن بود، روي هم تلنبار شده بود. ميز تحرير کنار کادوها بود که روي اون مرتب بود و وسيله ي خاصي روش ديده نمي شد. سمت ديگه ي اتاق، رو به روي ميز تحرير، يه ميز آرايش بود که روي اون تقريبا خالي بود. فقط دو سه مدل کرم مرطوب کننده و اسپري و مام ديده مي شد. روي زمين قالي پرزبلندي پهن شده بود ولي بيشتر سراميک اتاق ل*خ*ت بود.
لباس هامو عوض کردم و يه لباس گرم و راحت پوشيدم. به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار بخورم. مامانم ميزو چيده بود. با ديدن من گفت:
چه قدر دير کردي!
روي صندلي نشستم و گفتم:
ترافيک بود.
مامانم ظرف سالاد و روي ميز گذاشت و گفت:
ماشينتو کي مي دن؟
گفتم:
دو روز ديگه... مامان... يه چيزي بگم؟
هم خنده ام گرفته بود و هم خجالت مي کشيدم. مامانم نگاهي مشکوک به چشم هام کرد. انگار فهميد که باز خراب کاري کرده ام. دستي رو که براي کشيدن برنج پيش برده بود پس کشيد و گفت:
باز چي کار کردي؟
سرمو پايين انداختم و در حالي که براي خودم سالاد مي ريختم گفتم:
گلگيرو داغون کردم.
romangram.com | @romangram_com