#آن_نیمه_دیگر_پارت_56
فصل چهارم
در حياط و باز کردم. نگاهي به کوچه کردم. خبري از سايه نبود. ترلان توي ماشين نشسته بود و چپ چپ نگاهم مي کرد. با گام هاي بلند خودم و به ماشين رسوندم و سوار شدم. سلام کردم. ترلان آهسته جوابم و داد و گفت:
خب!
چه بي مقدمه! گفتم:
مي شه يه کم از اين جا دور شيم؟
ترلان چيزي نگفت. نگاهي به لباسم کرد... لباس خونه تنم بود... پوزخندي زد... تو دلم گفتم:
خب چيه؟ انتظار داشت براش تيپ بزنم؟
نگاهي به صورتش کردم... قيافه ش خوب بود. فقط خيلي ساده تر از اون چيزي بود که من بتونم بپسندم. به قول بارمان بي رنگ و رو بود.
ترلان پاش و روي گاز گذاشت و با سرعتي که يه مقدار براي حالت عادي رانندگي کردن زياد بود از کوچه خارج شد. توي دلم گفتم:
حتما اضطراب داره به خاطر سايه... حالا خوبه سايه چيزي بهش نگفته و اين طوري مي کنه! بچه سوسول به همين مي گن ها!
در همين موقع با سرعت از سمت راست يه پرادو سبقت گرفت. چشمم به پيکاني افتاد که چند متر جلوتر ماشين رو کنار زده بود و پارک کرده بود... عين موشک داشتيم به سمتش مي رفتيم. ترلان عين ديوونه ها به جاي اين که ترمز بکنه پاش رو بيشتر روي گاز گذاشت. صدام و بلند کردم و گفتم:
چي کار مي کني؟
ترلان با سرعت جلوي پرادو در اومد و از چند سانتي متري پيکان رد شد. نفس راحتي کشيدم. قلبم محکم به سينه م مي زد. با تعجب بهش نگاه کردم. کاملا خونسرد بود. صورتش مثل هميشه بي حالت بود. من تقريبا سکته کرده بودم. نفس عميقي کشيدم و گفتم:
شما هميشه اين طوري رانندگي مي کنيد؟
ترلان به سمتم برگشت و با تعجب گفت:
چطوري؟
با يه حرکت مارپيچي آخرين لحظه وارد بريدگي شد و صداي بوق ماشين هاي پشت سرمون بلند شد... جوابم و گرفتم... کلا همين شکلي رانندگي مي کرد!
آهسته گفتم:
من عجله اي ندارم.
ترلان با تعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com