#آن_نیمه_دیگر_پارت_55
خداحافظي کردم و در حالي که سعي مي کردم تپش قلبم و نديده بگيرم از خونه خارج شدم. در حياط و باز کردم و با ترس و وحشت دو طرف کوچه رو بررسي کردم... پرنده پر نمي زد... چشمم به يه مزداي سفيد افتاد. جيغ کوتاهي کشيدم و خودم و توي خونه پرت کردم. در و پشت سرم بستم و دستم و روي قلبم گذاشتم. چشمام و بستم و چند بار نفس عميق کشيدم. يه صدايي توي سرم گفت:
حقته! وقتي پاتو روي گاز مي ذاشتي بايد به اينجاهاش هم فکر مي کردي.
چشمام و باز کردم... خودم و دعوا کردم:
يعني چي؟ مگه هر مزداي سفيدي مال سايه ست؟
تمام شجاعتم و جمع کردم. آهسته در و باز کردم. دستم مي لرزيد... نگاهي به کوچه انداختم... نه! مزدا تصادف نکرده بود. نفس راحتي کشيدم... از دست خودم حرص مي خوردم. چه قدر احمق شده بودم!
بدو بدو خودم و به ماشينم رسوندم.
همين که توي ماشين نشستم و در و قفل کردم احساس امنيت کردم. ماشين و روشن کردم و به راه افتادم... توي مسير مراقب بودم که کسي دنبالم مي ياد يا نه... هر وقت که چشمم به يه مزداي سفيد مي افتاد قلبم توي سينه فرو مي ريخت و حالم بد مي شد... خدا رو شکر اون شبم هرچي مزداي سفيد توي شهر بود توي مسيرم قرار مي گرفت.
بالاخره به خونه رسيدم. ماشين و توي پارکينگ پارک کردم. خيالم راحت شده بود و ضربان قلبم به حالت عادي برگشته بود. داشتم قفل فرمون و براي احتياط مي بستم که موبايلم زنگ زد. تو دلم گفتم:
آواست... بنده خدا چه قدر نگران شده بود!
گوشي رو برداشتم... نه! آوا نبود... شماره ناآشنا بود. يه دفعه قلبم توي سينه فرو ريخت... نکنه سايه باشه!
جواب دادم:
بفرمائيد!
صداي مردانه ي بم و گيرايي توي گوشي پيچيد:
سلام . رادمان هستم.
با تعجب گفتم:
بله؟
رادمان سريع گفت:
بايد باهات حرف بزنم...
=========
romangram.com | @romangram_com