#آن_نیمه_دیگر_پارت_54


با اين که باهاش موافق بودم گفتم:

گفت که فقط دو روز وقت دارم... يعني بسط بشينم توي خونه اين دو روز و؟

رضا شونه بالا انداخت و گفت:

شايد بعد دو روز با کينه و کدورت برگرده... شايد عصبي تر شه... شايد بيشتر تهديد کنه. مطمئن باش اونم وقتي گفته دو روز مي دونسته که ممکنه تو خودتو قايم کني.

راست مي گفت... نظرم عوض شد... چه قدر خوب بود که رضا اونجا نشسته بود... اين آوا که انگار لال شده بود. هيچ نظري نداشت. فقط با حرکت سر حرف هاي رضا رو تاييد مي کرد.

رضا ادامه داد:

کاري بايد بکني اينه... تو شماره ت و به من بده... شماره ي منم توي گوشيت سيو کن. نذار فکر کنه تنهايي... هر وقت احساس خطر کردي يا حس کردي که دنبالته بهم زنگ بزن... روي من به عنوان يه برادر حساب کن. مطمئنم با معين زياد راحت نيستي.

ياد ماجراي دانلود کردن سريال و خاموش کردن تلويزيون افتادم... مي دونستم معين آماده ست که برم خونه تا کله م و بکنه.

صادقانه گفتم:

واقعا بهم اميد دادي رضا... دستت درد نکنه... آره فکر کنم اين طوري بهتر باشه.

رضا سر تکون داد و گفت:

بايد ببينيم بعد اين دو روز چي مي گه... اون وقت شايد لازم باشه ماجرا رو با بابات در ميون بذاري.

سرم و به نشونه ي تاييد تکون دادم. نيم ساعت اونجا نشستم و با همدلي و حرف هاي رضا و آوا انرژي گرفتم. بعد از اون احساس کردم که بهتره برم و بيشتر از اين مزاحم اونا نشم. آوا نگران بود و اصرار داشت که با رضا برم... مي ترسيد سايه بلايي سرم بياره. رضا خنده کنان گفت:

نگران ترلان نباش... تا وقتي توي ماشين باشه جاش امنه... هيچ خطري اون تو تهديدش نمي کنه. به محض اين که پياده شه بايد چهارچشمي مراقبش باشي.

رو به آوا کردم و گفتم:

بهتره تنها برم... نمي خوام اگه دنبالم باشه من و با کس ديگه اي ببينه. نمي خوام فکر کنه ترسيدم... دوست ندارم نقطه ضعف دستش بدم.

آوا هنوز دل نگرون بود. رضا دست شو دور شونه ش انداخت و گفت:

چيزي نمي شه... نگران نباش.

آوا دستم و فشرد و گفت:

تو رو خدا عاقلانه رفتار کن... عين آدم رانندگي کن... چشمات و خوب باز کن و حواست و جمع کن. باشه؟ بهت زنگ مي زنم که مطمئن شم رسيدي خونه... اگه جواب ندي يه راست مي رم پيش بابات.

حرف هاي آوا بيشتر به جاي اين که دل گرمم کنه نگرانم کرد... يعني قضيه اين قدر جدي بود؟


romangram.com | @romangram_com