#آن_نیمه_دیگر_پارت_53

به اندازه کافي حالم گرفته شده. نيازي نيست که تو خودت و توي زحمت بندازي.

آوا خنديد و از جلوي در کنار رفت. خونه ي سه خوابه با طرح و مدل قديمي داشتند. يکي از اتاق ها اتاق مهمان بود که هر وقت شب اونجا مي موندم روي تختش مي خوابيدم. توي هال يه دست کاناپه ي سفيد چرم بود. برعکس خونه ي ما که روي زمين فرش زيادي انداخته نشده بود، خونه ي آوا اينا پر از فرش هاي نفيس بود. وسايل خونه شون جديدتر از خونه ي ما بود ولي طرح و نقشه ي خونه شون خيلي قديمي بود و در نگاه اول توي ذوق مي زد. بدترين خصوصيت خونه شون اين بود که در دستشويي توي هال باز مي شد... من هميشه با اين موضوع مشکل داشتم... مجبور مي شدم صبر کنم همه از هال بيرون برن بعد از دستشويي استفاده مي کردم. بين هال و پذيرايي يه پاسيو پر از گل و گياه قرار داشت. يه دست مبل شيک توي پذيرايي بود که در اون لحظه رومبلي ها رنگ زيباي طلايي مبل و پنهان کرده بود.

روي مبل نشستم. آوا برام يه ليوان چاي اورد. بدم نمي اومد محض خنده و شوخي يه تيکه در مورد رادمان بندازم و اين دو نفر و به جون هم بندازم. بعد بي خيال شدم... اصلا وقت شوخي و مسخره بازي نبود.

آوا رو به رضا کرد و گفت:

فهميدي چي شد؟ ديشب ترلان با يه مزدا کورس گذاشت و باعث شد طرف يه تصادف خفن بکنه که توش مقصرم هست... امروز يه دفعه اي يارو رو توي خيابون ديده.

رضا با تعجب گفت:

نه بابا!

گفتم:

آره بابا!... آوا قندونت کو؟ بعد به من مي گي خونه داري بلد نيستم.

آوا ابرو بالا انداخت و گفت:

روي ميزه... خونه داري من و زير سوال نبر! در حدش نيستي.

و خنديد. راست مي گفت. قندون و يه ظرف پولکي روي ميز بود. يه جرعه از چاي خوردم و شروع به تعريف کردن کردم... ماجرا رو کامل تعريف کردم. اصلا به رضا نگاه نمي کردم. اميدوار بودم متوجه بشه که روي صحبتم با او نيست و نبايد خودش و توي اين مساله قاطي بکنه. وقتي اسم سايه رو بردم به وضوح ديدم که رضا روي مبل جا به جا شد... آوا روي حرفام تمرکز کرده بود ولي رضا همچين با تعجب نگاهم مي کرد که معذبم مي کرد. ديگه نمي تونستم بي توجه باشم و نگاهش نکنم... هرچند لحظه يه بار نگاهش مي کردم... تغيير حالت هاش برام سوال شده بود... اول تعجب کرد... بعد سعي کرد خودش و جمع و جور کنه... آخرش به يه اخم عميق ختم شد.

وقتي حرفام تموم شد آوا نگاهي به رضا کرد و گفت:

حالا بايد چي کار کنيم؟

انگار آوا هم مثل من ترسيده بود و استرس پيدا کرده بود. گفت:

به نظرم بايد به بابات بگي. اگه نمي توني بگي من مي گم.

با ناراحتي گفتم:

به خدا مي ترسم نذاره پشت ماشين بشينم... تو که مي دوني من يه روز پشت ماشينم نشينم مي ميرم. دوباره شروع مي شه... بشين روزنامه بخون... چهار جا برو... دنيا رو ببين... با مردم رفت و آمد کن... اينجا ايرانه! بايد بدوني داري کجا زندگي مي کني... هزار تا گرگ توي اين خيابونا هستش... تو دختري... کم سن و سالي... زود گول مي خوري... پشت ماشين نشين... شب قبل تاريک شدن هوا برگرد... به هرکسي اعتماد نکن... اين لباس و نپوش... بشين آشپزي ياد بگير... پذيرايي ياد بگير... درس بخون... سربه راه شو... خودت و با اين کارهات بدبخت نکن... بي خيال آوا... حوصله ندارم اين جمله ها رو براي بار هزار و دويستم بشنوم.

برخلاف انتظارم رضا طرفم و گرفت و گفت:

به نظرم نبايد فعلا به بابات چيزي بگي.

با تعجب نگاهش کردم. رضا گفت:

تنها کاري که بابات مي تونه بکنه اينه که کار و از طريق قانون پيش ببره... ولي اولين کسي که قانون و زير پاش گذاشته تويي و بعد بابات... تو گواهينامه نداري... اصلا نبايد پشت رل مي شستي. براي همين ممکنه با پيگيري اين قضيه اول از همه خودت گرفتار بشي. اين طوري ممکنه اعتبار بابات هم زير سوال بره. پس فعلا صبر کن.

romangram.com | @romangram_com