#آن_نیمه_دیگر_پارت_52


آوا: من معمولا حرف هايي که بينمون رد و بدل مي شه رو بهش مي گم... .

وسط حرفش پريدم و گفتم:

تو خيلي لطف داري!

دودل بودم. دوست نداشتم رضا رو در جريان قرار بدم... خيلي باهاش جور نبودم. از طرفي به نظرم او عاقل تر و منطقي تر از آوا بود. چه عيبي داشت که او هم خبردار بشه؟ ولي نه! حس بدي داشتم... دوست نداشتم رضا پيش خودش فکر کنه که ماجرا رو بزرگ کردم.

آوا: زنده اي؟ چرا حرف نمي زني؟ خب از پشت تلفن بگو.

_ حالا نمي شه رضا نياد؟

آوا: اگه بهش بگم نياد که بيشتر کنجکاو مي شه.

پوفي کردم. حالا مگه رضا کي بود که بخواد پيش خودش فکر کنه من ترسو ام؟ حتما اونم تا حالا فهميده بود که من هرچي نباشم آدم ترسويي نيستم... دست کم با رانندگي کردنم به همه ثابت کرده بودم که چه تيپ آدمي هستم. آهسته گفتم:

خيلي خب! فقط... هيچي.

آوا: خب بگو... .

_ هيچي. خواستم شرط و شروط بذارم چيزي به ذهنم نرسيد... مي يام الان اونجا.

تماس و قطع کردم. با بدبيني از توي آينه پشت سرم و نگاه کردم. خبري از مزداي سفيد تصادف کرده با يه راننده ي عصباني نبود. نفس راحتي کشيدم. هنوز اضطراب داشتم و کف دستم يخ کرده بود. ماشين و روشن کردم و با سرعت کمي به سمت خونه ي آوا رفتم. مرتب از توي آينه پشت سرم و چک مي کردم. توهم اين و داشتم که سايه داره سايه به سايه م مي ياد! نمي دونم چرا اين قدر هل کرده بودم... از لحن عصبيش بيشتر ترسيده بودم يا از لبخندهاي مرموزش؟ کاملا از ظاهر و لحن کلامش مي تونستم حدس بزنم که خيلي با يه آدم عادي فاصله داره. تا حالا توي زندگيم با يه خلاف کار رو به رو نشده بودم... همه ي حرف هاي بابام در مورد باندهاي مختلف توي ذهنم اومد... قاچاق دخترها و زن ها... قاچاق اعضاي بدن... مور مور شدم. از ته دل گفتم:

خدايا! خودت کمکم کن... ديشب عجب حماقتي کردم. بچه بازي در اوردم و گرفتار شدم... قول مي دم ديگه از اين غلطا نکنم.

از اين قول ها به خدا زياد داده بودم! اولين باري که به خاطر يه حرکت نمايشي گواهينامه م پانچ شد، شب خوابم نبرد. تا صبح توي رختخواب با خدا حرف زدم و دويست بار قسم خوردم که عين آدم رانندگي کنم. سه روز بعدش به خاطر سرعت دويست و ده کيلومتر در ساعت توي اتوبان گرفتنم و دوباره گواهينامه م پانچ شد.... دقيقا سه روز بعد!

ترم اول دانشگاه هم وقتي معدلم پونزده شد پيش خودم قسم خوردم که از ترم بعد به نيت هفده به بالا بخونم... بگذريم که هر ترم بدتر از ترم قبل شد... از اين توبه ها زياد کرده بودم... زندگيم تکرار قسم خوردن هايي بود که دو روز بعد کاملا فراموششون کرده بودم.

ماشين و توي کوچه پارک کردم. چشمم به اسپورتيج قرمز رضا افتاد... زودتر از من رسيده بود. آهي کشيدم. زنگ و زدم و سعي کردم خيلي خودم و مضطرب نشون ندم. خوشم نمي اومد که ديگرون فکر کنند آدم ضعيفي هستم.

خونه ي آوا طبقه ي دوم يه آپارتمان قديمي و سه طبقه بود. از پله ها بالا رفتم و چشمم به آوا و رضا افتاد که براي استقبال دم در اومده بودند. رضا با ديدنم خنديد و مثل هميشه بدون سلام کردن گفت:

چه گندي زدي؟

چپ چپ به آوا نگاه کردم. آوا خنده کنان به رضا گفت:

اذيتش نکن... بذار برسه بعد حسابي حالشو مي گيريم.

بوتم و در اوردم و روي زمين انداختم. گفتم:


romangram.com | @romangram_com