#آن_نیمه_دیگر_پارت_51

_ نه بابا! فکر کردي همه مثل خودتن؟ همه ش ماشين و مي زنن اين ور و اون ور؟

آوا: باز تو شروع کردي؟

_ بگو کي رو الان ديدم!

آوا داد زد:

رادمان!

با عصبانيت سرم و توي دستم گرفتم... چطوري فکرش به اون رسيده بود؟ انگار مغزش فقط تو اين زمينه کار مي کرد.

_ آوا خودت و يه جا نشون بده... ديگه شورش و در اوردي... نه بابا!

آوا : پس کي؟

_ اون دختره ديروزيه که سوار مزدا بود.

آوا: اوه اوه اوه! آخه چه جوري پيدات کرد؟ پيدات کرد يا اتفاقي ديديش؟

_ نمي دونم... آوا مي ترسم.

آوا: مگه چي شده؟ دعوا شد؟

_ خيلي بدتر از اين حرفا... بايد ببينمت.

آوا: آخه الان رضا مي ياد خونمون.

_ اَه! تو و رضا يه روز نمي تونيد بدون هم باشيد؟

آوا: خب شوهرمه! چشم مامان و بابام هم دور ديديم.

آهسته خنديد. پوفي کردم و گفتم:

کي مي ياد؟ واقعا کارم واجبه.

آوا: حالا مگه رضا نامحرمه؟

_ نه محرمه!

آوا: يعني اين قدر خصوصيه حرفات که رضا نبايد بفهمه؟

_ آخه دليلي نداره بفهمه.

romangram.com | @romangram_com