#آن_نیمه_دیگر_پارت_50


سايه گفت:

دو روز ديگه مي يام سراغت... به نفع خودته که از خر شيطون پايين بياي.

بدون توجه به او در و بستم و ماشين و روشن کردم. گازش و گرفتم و به راه افتادم... قلبم محکم توي سينه مي زد. يه حسي بهم مي گفت که اين تازه شروع ماجرا ست. ناخودآگاه چشمم توي آينه دنبال مزداي سفيد مي گشت ولي انگار ديگه تعقيبم نمي کرد. با اين حال خودم و مخصوصا اسير ترافيک کردم. اين طوري احساس امنيت مي کردم. نفس عميقي کشيدم. يه بار ديگه حرف هاي سايه رو توي ذهنم دنبال هم رديف کردم... رئيس... مهلت... راننده... چند ميليون... دو روز ديگه... هيچکس هم نمي فهمه... .

چند سال بود که روزنامه ي حوادث مي خوندم... بابايي داشتم که خودش قاضي بود و هر روز در مورد پرونده هاش توي خونه صحبت مي کرد. خودم آدم عاقل و بالغي بودم و چشم و گوش بسته نبودم... مي تونستم به راحتي تشخيص بدم که سايه از کار خلاف حرف مي زنه. اين موضوع مضطربم مي کرد... قرار بود دو روز ديگه سراغم بياد... يعني اگه مي گفتم نه ولم مي کرد و مي رفت؟ يا بدتر سه پيچ مي شد؟ بايد چي کار مي کردم؟

ياد دروغي افتادم که سايه گفته بود... شرکت ايران هورمون... مي دونستم با تيزهوشي مي شه رگه هايي از حقيقت و توي دروغ تشخيص داد... سايه هم آدم باهوشي به نظر نمي رسيد. دست کم در مورد مطرح کردن پيشنهادش با من که هوش زيادي به کار نبرده بود. شايد اگه کنترل بهتري روي اعصابش و مهارت بيشتري توي زبون ريختن داشت مي تونست همين قضيه رو طوري مطرح کنه که جذب اين کار بشم... شايد ناخودآگاه يه دروغ کاملا غيرحرفه اي گفته بود... شرکت داروسازي! نکنه منظورش به مواد مخدر بود؟

ياد حرف چند ساعت پيش بابام افتادم:

ترلان بيا اين و بخون! ببين با چه روش هايي مواد مخدر وارد مي کنند.

اگه مي فهميد من به خاطر کل کل و روکم کني با همچين آدمي طرف شده بودم پيش خودش چه فکري مي کرد؟ عقل حکم مي کرد که ماجرا رو بهش بگم ولي از نصيحت هايي که مي تونستم تک تکشون و پيش بيني کنم مي ترسيدم... از نگاه پر از سرزنش بابام... مي دونستم بايد موضوع رو بهش بگم... دلم راضي نمي شد... شايد داشتم الکي شلوغش مي کردم... شايد سايه با شنيدن جواب نه ديگه سراغم نمي اومد... احتياط حکم مي کرد که عاقلانه تر فکر کنم ولي ترس از سرزنش ، نصيحت ، نگاه هاي ناراضي بابام و محدوديت هايي که بعد از مطرح کردن اين موضوع در انتظارم بود روي تصميم هام اثر مي ذاشت... بهتر بود که اول با آوا صحبت مي کردم... آره! اين بهتر بود!

سعي کردم اضطرابي که داشتم و ناديده بگيرم... خودم و براي اولين بار به دست هاي امن ترافيک سپردم... آرزو کردم زمان وايسته و هرگز دو روز ديگه فرا نرسه.



=============





صداي آوا توي گوشي تلفن پيچيد:

مي دونستم حتي براي يه ساعت نمي توني دوريم و تحمل بکني.

در حالي که پام و بي اختيار با حالتي عصبي تکون مي دادم گفتم:

بايد باهات حرف بزنم... يه اتفاق خيلي بد افتاده.

آوا هل کرد و گفت:

چي شده؟... الان کجايي؟ صداي ماشين و بوق و اينا مي ياد.

_ توي خيابونم. ماشين و زدم کنار.

آوا : نگو که تصادف کردي!


romangram.com | @romangram_com