#آن_نیمه_دیگر_پارت_47

کمتر کسي و ديدم که عکس العمل هاش به اندازه ي تو سريع باشه. رانندگيت حرف نداره... از ديشب تا حالا دارم پيش خودم تحسينت مي کنم. تا حالا دختري رو نديده بودم که بتونه مثل تو رانندگي کنه. واقعا تحت تاثير قرار گرفتم.

کوتاه گفتم:

مرسي.

ناخودآگاه در مقابل او حالت دفاعي داشتم. ازش خوشم نمي اومد و حرفاش به نظرم بودار بود. اگه يه آدم عاقل و طبيعي جاي او بود پوستم و مي کند نه اين که ازم تعريف کنه. نياز به هوش زيادي نداشت که تشخيص بدم يه جاي کار مي لنگه. همين که خونه مون و پيدا کرده بود و دنبالم اومده بود نشون مي داد که خودم و توي دردسر انداختم. اضطراب پيدا کردم... حالا بايد چطوري مي پيچوندمش؟ مسلما راه درست اين نبود که باهاش به کافي شاپ برم. همون اونجا وسط خيابون بهترين نقطه بود. شلوغي خيابون و جمعيتي که از پياده رو رد مي شدند بهم احساس امنيت مي دادند.

سعي کردم خودم و بي حوصله نشون بدم. دستم و روي دستگيره ي در گذاشتم و گفتم:

من کلي کار براي انجام دادن دارم... اگه حرف خاصي نداري برم.

سايه با خوش رويي آزاردهنده اي گفت:

مي تونم توي ماشينت بشينم و باهات صحبت کنم؟

خيلي رک گفتم:

نه!

لبخند سايه محو شد. کمي چشماش و تنگ کرد و گفت:

پيشنهادي که مي خوام بهت بدم اول از همه به نفع خودته.

سر تکون دادم و گفتم:

پس زودتر بگو و بعد برو.

شونه بالا انداخت و گفت:

فکر مي کنم بايد آدم بدبيني باشي... .

وسط حرفش پريدم و گفتم:

نذار بگم فکر مي کنم از کدوم قماشي... .

با صداي بلند زير خنده زد و گفت:

پس رکم هستي! خوشم اومد.

در ماشين و باز کردم و گفتم:

ولي من اصلا خوشم نيومد... خداحافظ!

romangram.com | @romangram_com