#آن_نیمه_دیگر_پارت_45

خواستم پام و روي گاز بذارم و ناپديد بشم ولي بعد پشيمون شدم. نمي خواستم دوباره ماجراي ديشب پيش بياد. دوباره از توي آينه به پشت سرم نگاه کردم. يعني همون ماشين ديشبي بود؟ بعله! خودش بود! کاپوت ماشين جمع شده بود و چراغاش شکسته بود... قلبم تند تند مي زد... حتما اومده بود حالم و بگيره.

ماشين و يه گوشه پارک کردم... تو دلم گفتم:

بذار همين جا وسط خيابون که شلوغ پلوغه با هم برخورد کنيم... اگه دوباره کورس بذاريم ممکنه يه بلاي ديگه سرش بياد... ظاهرا خونه مون هم ياد گرفته... ممکنه برام شر شه.

قفل فرمون و دم دستم گذاشتم. از توي کيفم يه چاقوي جيبي بيرون اوردم و توي جيبم گذاشتم. مزداي سفيد پشت ماشينم پارک کرد. از توي آينه ديدم که راننده از ماشين پياده شد. موهاي مش کرده ي فرق کجش و شناختم. يه شال قهوه اي روشن سر کرده بود. پالتوي قهوه اي کوتاه و تنگي پوشيده بود که بيشتر شبيه به کت بود. شلوار جين مشکي لوله تفنگي پوشيده بود و کفش هاي پاشنه ده سانتي مشکي پاش بود. با دست به شيشه ي ماشينم زد. چشمم به صورتش افتاد... يا خدا! لب هاي پروتز کرده، بيني عمل کرده، گونه هاي کاشته شده، ابرو هاي تاتو شده، لنز رنگي... چي از توي صورتش مال خودش بود و خدا مي دونه!

در ماشين و باز کردم و پياده شدم. دختر خنديد و گفت:

به به! راننده ي حرفه اي ديشبي... چه اتفاقي! دوباره ديدمت!

نگاهي به ماشينش کردم... اوه اوه! درب و داغون شده بود. بايد خسارت سمند رو هم مي داد... پس براي چي داشت مي خنديد؟

دقيق تر نگاهش کردم... نه! انگار اصلا ناراحت نبود.

دستش و جلو اورد و با لبخند دوستانه اي گفت:

اسم من سايه ست!





============





نگاهي به دستش کردم... دوباره نگاهم روي ماشينش سر خورد. مي دونستم هيچ آدم عاقلي با کسي که باعث تصادف کردنش شده دست نمي ده و بهش لبخند نمي زنه. دوباره نگاهي به دست سايه کردم... نه! يه کاسه اي زير نيم کاسه بود. دستم و توي جيب پالتوم کردم... دست راستم و بي اختيار دور چاقوي جيبي حلقه کردم... آرزو کردم که اي کاش توي ماشين مونده بودم.

سايه دستش و پايين اورد ولي هنوز داشت لبخند مي زد. ابرو بالا انداخت و گفت:

بهت نمي ياد کم رو باشي... .

شونه بالا انداختم... بايد زودتر مي رفتم... حس خوبي نسبت بهش نداشتم. نکنه لبخندهاش نشون دهنده ي آرامش قبل از توفان باشه؟ شايد مي خواست يه گوشمالي حسابي بهم بده... من باعث و باني اون تصادف بودم. سايه هم مقصر بود... خسارت سمند رو بايد مي داد... ماشين خودش هم هرگز مثل روز اول نمي شد. پس براي چي وايستاده بود و با اون لبخند مسخره نگاهم مي کرد؟

سايه گفت:

مي ياي بريم يه جايي مثل کافي شاپ ؟

نگاهي به سرتاپاش کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com