#آن_نیمه_دیگر_پارت_43

آوا بالش و از زير سرش برداشت و به سمتم پرت کرد. بالش و توي هوا گرفتم و خنده کنان گفتم:

خب راست مي گم ديگه!

آوا با عصبانيت گفت:

من دارم درد و دل مي کنم توي نامرد داري مسخره مي کني. بابا سه ماه ديگه عروسيمه. تازه دارم به اين نتيجه مي رسم که چه قدر با احساس جلو رفتم... تازه دارم مي فهمم اصلا پشت تصميم هام منطق نبوده. رضا خانواده ي خوبي داره... خوش اخلاقه... صادق و روراسته... وضع ماليش خوبه... تحصيلاتش خوبه... باهوشه... قيافه ش خوبه... ولي وقتي براي درس خوندن اومد تهران... به عنوان يه پسر هجده نوزده ساله خيلي خودش و گم کرد... ديگه خانواده بالاي سرش نبودن و نمي دونم... شايد دوست هاي ناباب کشوندنش سمت پارتي رفتن و اينا. خودش مي گه هيچ وقت دوست دختر نداشته... منم باور مي کنم. مي دونم که راست مي گه ولي از طرف ديگه به اين موضوع فکر مي کنم که اگه قبل از ازدواج نتونسته خودش و جمع و جور کنه هيچ دليلي نداره که بعد از ازدواجم آدم بشه... اونم توي ايران که خيلي از مردها تازه بعد از ازدواج يادشون مي افته جووني نکردن و ... تازه موضوع خانواده ش هم هستن که خيلي اذيت مي کنند... تازه دارم به اين موضوع فکر مي کنم که ازدواج کردن با پزشکي که بايد چند شب توي هفته کشيک باشه خيلي سخته... اين فکرم مثل خوره افتاده به جونم که يه وقت نکنه رضا همه ي ماجرا رو بهم نگفته باشه...

آوا آهي کشيد و حرفش و قطع کرد. سرتکون دادم و گفتم:

آره... مي دونم... ممکنه بعضي از مردها بعد از ازدواج يه سري کارها رو بکنند ولي نه مردهايي مثل رضا که هفت سال تنهايي توي يه شهر ديگه و دور از خانواده هاشون زندگي کردند. اون مال کسايي هستنش که توي خانواده هاي متعصبي بزرگ شدن و پشت خودداري هاشون اعتقاد نبوده... اجبار بوده. بعد از ازدواج که اين اجبار برداشته مي شه خيلي کارها مي کنند. تو از اين لحاظ نگران رضا نباش.

تو دلم گفتم:

ظاهرا هر غلطي مي خواسته توي دوران قبل از ازدواج کرده!

ادامه دادم:

نگراني هاتو درک مي کنم... ولي بد موقعي به شک افتادي.

آوا پوزخندي زد و گفت:

براي اين که رادمان بدموقع سرو کله ش پيدا شده. رضا قسم خورده بود ديگه باهاش نمي گرده ولي ديروز توي خونه ش جوري رادمان و نگاه مي کرد انگار داره برادر کوچيکه شو نگاه مي کنه.

پرسيدم:

برادر کوچيکه؟ مگه چند سالشه؟

آوا اون قدر بد نگاهم کرد که سرم و پايين انداختم. گفتم:

تو تو مغزت گير دادي به اين که من به اين يارو نظر دارم. من از مردهاي چشم رنگي خوشم نمي ياد... مرد بايد چشمش سياه باشه... تازه! مرد خوشگل مال ديگرونه!

آوا خنديد و گفت:

پس دردت اينه که شوهر زشت مي خواي! حالا ريخت شوهرت و شايد يه جوري بتوني تحمل کني... بنده ي خدا ژنش به بچه هاتم مي رسه. بچه هاتو مي خواي چي کار کني؟

بعد از دو ساعت شوخي و خنده آوا رفت. برام عجيب بود که آخرش هم ماجراي رضا رو بهم نگفت. به نظرم موضوع مهمي نمي اومد و بيشتر چيزي بود که آوا خجالت مي کشيد مطرحش کنه. تصميم گرفتم آوا رو بيشتر از اين اذيت نکنم و ديگه در اين مورد ازش چيزي نپرسم.

عصر بود که از اتاقم بيرون اومدم. معين روي مبل نيم خيز شده بود و همون طور که تخمه مي خورد به تلويزيون زل زده بود. چشماش گشاد شده بود و هر لحظه به حالت ايستاده نزديک تر مي شد... داشت فوتبال نگاه مي کرد. آهسته وارد هال شدم. کنترل و از روي مبل برداشتم. به صفحه ي تلويزيون نگاه کردم. فوتباليست توپ و شوت کرد... معين از جا پريد... دکمه رو زدم و تلويزيون و خاموش کردم. معين با ناباوري به صفحه ي خاموش تلويزيون نگاه کرد... تازه فهميد که چي شد... با خشم به سمت من برگشت. کنترل و روي مبل انداختم و با خونسردي به سمت آشپزخونه رفتم. معين داد زد:

کجا؟ داري مي ري پشت مامان قايم بشي؟

توي آشپزخونه بابا رو ديدم که داشت براي خودش چاي مي ريخت. با خونسردي رو به معين کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com