#آن_نیمه_دیگر_پارت_42
آوا زيرلب گفت:
از اون چاي هاي کمرنگي که هر دفعه مي ذاري جلوم مشخصه چه قدر بلدي!
نيشگوني از بازوش گرفتم. آوا قوري رو روي کتري گذاشت.
پنج دقيقه ي بعد به اتاق من رفتيم. آوا روي تخت دراز کشيد و من روي صندلي ميز آرايشم نشستم. آوا که داشت با ناخوناش ور مي رفت گفت:
امروز رفتم ديدن رضا!
گفتم:
چيز جديدي نيست! هر روز مي ري ديگه! خوب چشم مامان باباها رو دور ديديد. اين مامان ايناي تو نمي خوان از مسافرت برگردن؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بذار حرف بزنم! وسط حرفم نپر.
سر تکون دادم. آوا آهي کشيد و گفت:
تو فکر مي کني من خيلي تند رفتم؟ از ديشب تا حالا يه کم عذاب وجدان گرفتم. با اين که اصلا از رادمان خوشم نمي ياد ولي دلم براش مي سوزه. خانواده شون کاملا از هم پاشيده ست. خودش هم يه جورايي افسرده ست. رضا مي گه هيچ دوستي نداره که باهاش صميمي باشه. فکر مي کنم يه کم بدجنسي کردم که نذاشتم با رضا راحت باشه... از طرفي نگرانم.
با دلخوري به آوا نگاه کردم و گفتم:
تو که ماجرا رو به من نمي گي... انتظار داري چطور راهنماييت کنم؟
آوا دست هاش و پايين انداخت و گفت:
اگه يه درصد فکر مي کردم درک مي کني مي گفتم... اگه بهت بگم ديگه نمي توني نگاهت و به رضا عوض کني.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
مگه چي کار مي کردن؟ تو که مي گفتي رضا اهل دوست دختر بازي هم نبود.
آوا گفت:
اگه بابات بفهمه... ازم نااميد مي شه... آخه هميشه اميد داره که من تو رو عاقل کنم.
پوزخندي زدم و گفتم:
نه بابا! خيلي وقته نااميد شده... فهميده تو از اين عرضه ها نداري.
romangram.com | @romangram_com