#آن_نیمه_دیگر_پارت_41

مامانم بالاخره تونست آوا رو منصرف کنه و خودش دست به کار شد. من و آوا روي صندلي هاي توي آشپزخونه نشستيم. مامانم بهم اشاره کرد که چاي دم کنم. از جا بلند شدم و قوري رو برداشتم. يه قاشق چاي توش ريختم و زير شير کتري گرفتم تا آب جوش توش بريزم. مامانم پرسيد:

خب آوا جون! ايشالا کارهاتون و براي عروسي کرديد؟

آوا گفت:

بله تا حدودي!

مامانم گفت:

بايد سخت باشه دست تنها! خانواده ي آقاي دکتر تهران نيستند... نه؟

تو دلم گفتم:

آقاي دکتر؟ آهان! رضا رو مي گه... اون که هنوز دانشجو اِ بابا!

آوا گفت:

مامان و باباش اصفهان زندگي مي کنند. رضا وقتي دانشگاه قبول شد اومد تهران. الان چند سالي هست که تنها زندگي مي کنه.

مامان پرسيد:

عروسي رو اصفهان مي گيريد يا تهران؟

آوا لبخند زد و گفت:

هنوز داريم در موردش حرف مي زنيم.

خنديدم و تو دلم گفتم:

صحبت؟ منظور همون دعواهاي تاريخيشونه؟

در همين موقع آب جوش روي زمين ريخت. از جا پريدم. سريع شير کتري و بستم. آوا سريع بلند شد و قوري رو از دستم گرفت و گفت:

خب اين جوري که تو کجش کردي چاي از لوله ش مي ريزه بيرون ديگه!

مامانم که داشت حرص مي خورد گفت:

يعني تو چاي هم نمي توني دم کني؟

خنده کنان گفتم:

چرا شلوغش مي کنيد؟ خب حواسم به حرفاتون پرت شد... خدايي هرچي بلد نباشم چاي دم کردن که بلدم.

romangram.com | @romangram_com