#آن_نیمه_دیگر_پارت_40
_ از اينجا اول بايد م*س*تقيم ببريمش خشک شويي بعد استفاده کنيم.
آوا تا جايي پيش رفت که واقعا از خريدنش پشيمون شدم. چشمم و چرخوندم و با بي حوصلگي نگاهي به در و ديوار مغازه کردم. چشمم به فروشنده ي ديگه که ابروهاي باريک داشت افتاد. اونم با من چشم تو چشم شد. دستش و روي سينه ش گذاشت و تعظيم کرد. خنده م گرفت و سرم و چرخوندم... خب تقصير خودش بود که اين قدر پرحرف بود!
بالاخره آوا يه تخفيف اساسي از فروشنده گرفت و از مغازه بيرون اومديم. تا پامونو از مغازه بيرون گذاشتيم آوا گفت:
عجب باروني قشنگيه خدا وکيلي! اگه سي و شيش و داشت عمرا مي ذاشتم به تو برسه.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
پس اينا چي بود توي مغازه مي گفتي؟ من داشتم پشيمون مي شدم.
آوا خنديد و گفت:
ترلان! ساده نباش... براي اين گفتم که ازشون تحفيف بگيرم.
چند بار پشت سر هم پلک زدم... احساس حماقت مي کردم... من اصلا از اين کارها بلد نبودم. انگار بابام راست مي گفت! من اصلا سياست نداشتم.
بعد از اون براي خريد شلوار جين به يکي از مغازه ها رفتيم. اونجا هم يه سري مشکل ديگه پيدا کردم. فاق شلوار کوتاه بود و دکمه ش بسته نمي شد. سايز بزرگ ترشم برام زيادي بزرگ مي شد. يه سري هم با فروشنده ي اونجا دعوا کردم که اصرار داشت مشکل از منه و مي خواست براي بستن دکمه ي شلوار شخصا اقدام کنه.
دست خالي از مغازه بيرون اومديم. من هنوز داشتم حرص مي خوردم. آوا که از خنده روده بر شده بود اشک هاش و پاک کرد. صورتش قرمز شده بود. من پوفي کردم و گفتم:
به خدا مي خواستم با پشت دست بزنم تو دهنش!
آوا خنده کنان گفت:
آخه چي پيش خودش فکر کرده بود؟
با بداخلاقي گفتم:
چي مي دونم!
بعد از کمي گشت و گذار به سمت ماشين رفتيم. اول آوا رو خونه ي رضا رسوندم و براي ناهار روز بعد به خونه ي خودمون دعوتش کردم. بعد از اون با ذوق و شوق فراوان بابت اين که ماشينم و روز بعد تحويل مي گيرم به سمت خونه ي خودمون روندم.
به کوچه مون که رسيدم ماشين و يه گوشه پارک کردم و صبر کردم که اول همسايه مون ماشينش و از توي پارکينگ بيرون بياره. خميازه کشيدم و نگاهي به ساعت کردم... نه شده بود... واي نه! دوباره بايد نصيحت هاي بابا در مورد گرگ هاي کمين کرده توي اجتماع و مي شنيدم... هر وقت بعد از تاريک شدن هوا خونه مي اومدم بابام مبحث شيرين گرگ هاي جامعه رو پيش مي کشيد. همون طور که زيرلب غرغر مي کردم ماشين و به سمت پارکينگ هدايت کردم... خودم و براي شنيدن نقل قول هاي بابا از هزاران پرونده ي مختلف آماده کردم.
******
آوا اصرار داشت که ظرف هاي ناهار و خودش بشوره. مامانم تعارف مي کرد و مي گفت نه! شما مهمونيد... منم روي صندلي نشسته بودم و با بي تفاوتي نگاهشون مي کردم... از کار خونه بدم مي اومد... از کار بيرون هم بدم مي اومد... کلا از کار کردن بدم مي اومد!
romangram.com | @romangram_com