#آن_نیمه_دیگر_پارت_39

باشه من ديگه حرف نمي زنم... فقط مي خواستم...

بلند گفتم:

خب حرف نزنيد ديگه!

آوا آهسته خنديد و گفت:

ول کن بابا!

چشم غره اي به پسر رفتم. در اتاق پرو و بستم و پالتوي خودم و پوشيدم. از اتاق پرو بيرون اومدم و از آوا پرسيدم:

چطور بود؟

آوا به سمت صندوق رفت و گفت:

بد نبود... ولي کمرش خوب واي نمي ايستاد...

به فروشنده اي که پشت صندوق ايستاده بود گفت:

آقا دکمه هاشم که شل بود...

فروشنده گفت:

خانوم تقصير ما نيست... اين خانوما اين قدر خشن با اين مانتوها برخورد مي کنند که ما شب ها مي شينيم اينجا نخ سوزن دستمون مي گيريم دکمه مي دوزيم.

آوا گفت:

حالا چند مي ديد که ببرمش؟

فروشنده سر تکون داد و گفت:

خانوم باور کنيد قيمت ها مقطوعه.

حدود يه ربع ايستادم و به فروشنده و آوا زل زدم. فروشنده قيمت و پايين نمي اورد و آوا توي سر مال مي زد!

_ مدلش که قديمي شده.

_ زود کثيف مي شه.

_ دکمه هاش لقه و به فردا نرسيده همه ش مي ريزه.

_ کمرش بد واي مي ايسته.

romangram.com | @romangram_com