#آن_نیمه_دیگر_پارت_36
شونه بالا انداختم. توي زندگيم هيچ تجربه ي احساسي و عاطفي نداشتم و نمي تونستم آوا رو درک کنم.
در همين موقع مزداي سفيد گاز داد و از سمت راستم سبقت گرفت... لحظه ي آخر آينه به آينه کرد و آينه ي ب*غ*ل ماشينم و زد. سرعتش و زياد کرد و جلوي ماشينم در اومد.... داد زدم:
عوضي!
آوا مچ دستم و گرفت و گفت:
قاطي نکن... بي خيال!
دست آوا رو کنار زدم. پام و روي گاز گذاشتم. خواستم ازش سبقت بگيرم که راهم و بست... نفس عميقي کشيدم. سمت راست پيچيدم... جلوم در اومد. خواستم سريع به سمت چپ بپيچم که باز راهم و سد کرد. آوا که ترسيده بود گفت:
تو رو خدا ولش کن ترلان... طرف روانيه.
به چهار راه رسيديم... چراغ قرمز شد... مزدا سرعتش و کم کرد. با يه حرکت سريع به سمت چپ پيچيدم و ازش سبقت گرفتم. چراغ و رد کردم. مزدا سپر به سپر ماشينم باهام اومد. فرمون و سفت با دستان چسبيدم. همه ي مهارتم و به کار بردم و ماشين و به سمت ماشينش کج کردم. آوا جيغ زد و گفت:
نزديک بود به مالي بهش...
چشمم به راننده ي مزدا افتاد. فقط موهاي مش کرده و شال سياهش و مي ديدم... پس دختر بود. هر دو با هم گاز داديم و سرعتمون و بيشتر کرديم. احساس مي کردم هر لحظه ضربان قلبم بالاتر مي ره. دوباره ماشينم و به سمت ماشينش کج کردم. ترسيد و سرعتش و کم کرد... ازم فاصله گرفت. از اين موقعيت استفاده کردم و سبقت گرفتم. جلو زدم و از مزدا فاصله گرفتم. آوا نفس راحتي کشيد و گفت:
گاز بده برو... تو رو خدا اين مسخره بازي و ول کن. همين طور برو...
توي آينه ديدم که مزدا با سرعت برق داشت بهمون نزديک مي شد. پوزخندي زدم و گفتم:
فقط به خاطر تو...
بيشتر گاز دادم. داشتيم به دور برگردون مي رسيديم. براي 405 اي که داشت دور مي زد بوق زدم... تکون نخورد. ماشين و گرفتم سمت راست و توي لاين دو وارد شدم. از سمت راست سمند سبقت گرفتم و وارد لاين يک شدم. گاز دادم و با يه حرکت سريع از لاين يک وارد لاين سه شدم. صداي بوق ماشين ها بلند شد و سمند سريع روي ترمز زد. صداي بلند برخورد دو جسم و شنيدم. توجهي نکردم. با اختلاف چند سانتي متر از کنار 405 رد شدم و زودتر از او دور زدم و با فاصله ي چند کمي از جلوي پرايدي که داشت م*س*تقيم مي اومد کنار رفتم. آوا که نفسش توي سينه حبس شده بود تته پته کنان گفت:
رواني! مي شه ماشين و دو دقيقه بزني کنار؟ قلبم توي دهنمه... حالم داره بد مي شه.
خنديدم و گفتم:
سوسول بازي در نيار.
چشمم به باند مخالف افتاد... تصادف شده بود. سرعتم و کم کردم. مزداي سفيد از پشت به سمند زده بود. پخ زدم زير خنده. سريع گازش و گرفتم و از اونجا دور شدم. رو به آوا کردم و گفتم:
فهميدي چي شد؟
آوا که گيج شده بود گفت:
نه!
romangram.com | @romangram_com