#آن_نیمه_دیگر_پارت_35
پام و بيشتر روي پدال گاز فشار دادم و گفتم:
بايد مي موندي... بايد پشت در گوش واي مي ايستادي... از کجا معلوم که واقعا داشتند در مورد مامان پسره حرف مي زدند؟ گفتي ماجراي مامانش چيه؟
آوا گفت:
ترلان جون مادرت وقتي رانندگي مي کني جلوتو نگاه کن.
سرم و به سمت جلو چرخوندم و گفتم:
خوبه؟ حالا حرف مي زني؟
آوا شونه بالا انداخت و گفت:
رضا مي گفت که مامانش بيماري رواني داره. نمي دونم دقيقا مريضيش چيه... مي گه توهم داره و کسايي و مي بينه که اونجا حضور ندارند و باهاشون حرف مي زنه.
اخم کردم و گفتم:
يعني شيزوفرني داره؟
آوا گفت:
باور کن نمي دونم... اتفاقا خودمم همين و از رضا پرسيدم ولي مثل اين که دقيقا اين طوري نيست... زمان و مکانم گم کرده و نمي شناسه.
پام و روي گاز گذاشتم و از سمت راست يه تاکسي زرد رنگ سبقت گرفتم و جلوش در اومدم. با تعجب گفتم:
وا؟ از اول همين طوري بوده؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
بي اختيار عين ديوونه ها رانندگي مي کني... يه کم آروم برو... نه! بهش شک وارد شده... بعد يه مدت تعادل روانيش و از دست داده. حالا تو چرا اين قدر در مورد اين پسره کنجکاوي؟
وسط يکي از حرکات مارپيچي ام بودم که رعايت حال آوا رو کردم و سعي کردم عين آدم رانندگي کنم... آوا راست مي گفت... ناخودآگاه يه سري از حرکات خطرناک و انجام مي دادم. گفتم:
به خاطر اين که تو به طرز عجيبي ازش بدت مي ياد.
از توي آينه چشمم به يه مزداي سفيد افتاد که داشت با سرعت رانندگي مي کرد و لايي مي کشيد. چشمم و از آينه گرفتم و گفتم:
من که نمي دونم ماجرا چيه ولي اميدوارم از روي حماقت به رضا جواب مثبت نداده باشي.
آوا گفت:
پسر خوبيه... مي دونم... فقط... بهم حق بده که بترسم.
romangram.com | @romangram_com