#آن_نیمه_دیگر_پارت_34
سري تکون دادم و گفتم:
اينجا که سر کار مي رم و روزي صد نفر و مي بينم جام امن تره... مي دوني که اطلاعاتشون چه قدر قويه... احتمال اين که من و پيدا کنند زياده... اونم مني که جايي براي رفتن ندارم... مگه چند وقت مي تونم از تهران دور شم؟ يه ماه؟ دو ماه؟ سه ماه؟ بابام و چي کار کنم؟ چي بهش بگم؟ بگم که قضيه اون چيزي که فکرش و مي کرده نبوده و من خيلي آشغال تر و کثيف تر از چيزي هستم که فکر مي کنه؟ اگه فرار کنم و برم دل بابام ديگه باهام صاف نمي شه... پيدام مي کنند رضا... نمي ذارن همين طوري راست راست براي خودم بگردم... اگه فرار کنم شايد واقعا سرم و زير آب کنند ولي اين طوري به اميد اين که شايد باهاشون همکاري کنم حداقل مي ذارن که نفس بکشم.
در همين موقع موبايلم زنگ زد. قلبم توي سينه فرو ريخت. بابام بود. مثل هميشه قبل از اين که جواب تلفنش و بدم خودم و جمع و جور کردم و جواب دادم:
سلام بابا.
صداي خشک و جدي بابام توي گوشي پيچيد:
کجايي پسر؟ بيا خونه... بايد باهات حرف بزنم.
نفسم بند اومد... نکنه سايه غلطي کرده باشه!
بابام : در مورد مامانته.
نفس راحتي کشيدم. سريع گفتم:
دارم مي يام.
تماس و قطع کردم. رو به رضا کردم و گفتم:
رضا! ببخشيد که نگرانت کردم... من سعي مي کنم ازت فاصله بگيرم... نمي خوام سايه تو رو وسيله اي براي رسيدن به من بکنه... شرمنده رفيق... به خدا آرزومه همه ي اين ماجراها ختم به خير بشه و بتونم همه چي و جبران کنم.
رضا با مشت توي سينه م زد و گفت:
گمشو بابا! جبران چي و مي خواي بکني؟ ديوونه! کم نيار رادمان... نذار مجبورت کنه که به سازش بر*ق*صي... نمي خواي بري پيش پليس؟
دستام و توي جيبم کردم و گفتم:
اون وقت عزيزترين کسي که توي دنيا دارم و جلوي چشمم اعدام مي کنند.
رضا سرش و پايين انداخت... حرفي براي زدن نداشت... مي دونست که به بن بست رسيده ام.
از رضا خداحافظي کردم.. دلم نيومد سفت توي ب*غ*لم فشارش بدم. دوست نداشتم فکر کنم اين آخرين باريه که مي بينمش... به خودم اميد مي دادم که همه چيز درست مي شه و مي تونم دوستيم و با رضا ادامه بدم.
از خونه خارج شدم. خواستم براي گرفتن دربست سر کوچه برم که چشمم به آوا افتاد که توي ماشين ترلان نشسته بود. داشت با دستمال پاي چشماش و تميز مي کرد... اخم کردم... انگار تمام مدت توي ماشين نشسته بود و براي دوستش درد و دل کرده بود. سرم و پايين انداختم و به نحسي خودم لعنت فرستادم. ترلان ماشين و روشن کرد و همون طور که انتظار داشتم پاشو و روي گاز گذاشت... احتمالا من و ديده بودند. هنوز ماشين ترلان به انتهاي کوچه نرسيده بود که يه مزداي سفيد از وسط کوچه با سرعت زياد به سمت ماشينشون رفت... قلبم توي سينه فرو ريخت... سايه اونجا چي کار مي کرد؟
romangram.com | @romangram_com