#آن_نیمه_دیگر_پارت_33

رضا چشماش و تنگ کرد و گفت:

چي مي خواد؟

پوزخندي زدم و گفتم:

تو چي فکر مي کني؟

رضا به پشتي صندلي تکيه داد... دستي به موهاي خرمايي تيره اش کشيد... سري تکون داد و گفت:

نمي دونم چي بگم... موندم به خدا... يعني مي خواد... مي خواد که برگردي سر کار؟

نفس عميقي کشيدم. لب هام و بهم فشار دادم. احساس مي کردم ضربان قلبم اوج گرفته بود... نفس هام تندتر شد... به چشم هاي مشکي رضا نگاه کردم و گفتم:

هميشه مي دونستم که بالاخره يه روز دنبالم مي فرستند... عجيب بود... مي دونستم من و به حال خودم ول نمي کنند... اين روز و به چشم مي ديدم... من ديگه حاضر نيستم بعد اون بلايي که سر خودم و خانواده م اومد برگردم... اون موقع احمق بودم... حاليم نبود... وسعت ديد الانم و نداشتم... رضا ... مي ترسم خيلي بيشتر از دفعه ي پيش ازم انتظار داشته باشن... بعد ماجراي بارمان مي دونستم که يه روز مي رسه که اينجا واي مي ايستم و اينا رو بهت بگم.

رضا دستي به پيشونيش کشيد و گفت:

حالا مي خواي چي کار کني؟

جلو رفتم... دستم و روي شونه ش گذاشتم . توي چشماش زل زدم و گفتم:

اگه مجبورم کردند که برم يادت نره که اين جا بودم و اين حرفا رو بهت زدم... يادت باشه که من و به زور بردند... به بابام و سامان بگو.

رنگ از صورت رضا پريد. چشماش از تعجب چهار تا شد. نيم خيز شد و گفت:

فکر مي کني مي کشنت؟

سرم و پايين انداختم و گفتم:

نه... ولي... مي ترسم به زور منو ببرن... سايه تهديدم کرد. رضا بالاخره يه راهي پيدا مي کنند که مجبورم کنند. نمي دونم چه جوري گير کردند که اين طور محتاج من شدند. اين رفت و آمدهاي سايه... ترساش... حرف هايي که از مهلتش مي زنه... اصرارها و تهديداش نشون مي ده که براشون ارزش دارم. فکر نمي کنم بخوان شرم و بکنند... من آدم مهمي براشون نبودم. الان بهم نياز دارند... ولي... مي خواستم يکي بيرون اين جريان باشه که اصل ماجرا رو بدونه.

رضا دستم و گرفت و گفت:

از اينجا برو... خودت و گم و گور کن.

لبخند کمرنگي زدم و گفتم:

خانواده م بهم احتياج دارند. بايد دنبال کارهاي مامانم باشم... بايد بهش شک بدن... شايد مجبور شن توي بخش بستريش کنند. نمي تونم ولش کنم.

رضا بلند شد و ايستاد. با جديت گفت:

من قول مي دم خودم دنباله ي کارهاي مامانت و بگيرم... تو برو.

romangram.com | @romangram_com