#آن_نیمه_دیگر_پارت_32
همه چي درست مي شه... اميد داشته باش...
آوا با صداي بلندي گفت:
من دارم مي رم.
رضا لبخندي به او زد و گفت:
مواظب خودت باش... به ترلان بگو که آروم رانندگي کنه. بگو کم تو خيابون لايي بکشه... يه کم رعايت تصديق نداشتنش و بکنه.
آوا لبخند کمرنگي زد و گفت:
تو نگران اون نباش... رانندگيش خوبه. فعلا خداحافظ.
از در بيرون رفت. آهسته به رضا گفتم:
پشت در گوش واي نايستاده؟
رضا پخ زد زير خنده و گفت:
ديگه اين جوريام نيست... ماجرا چيه؟
آهي کشيدم و گفتم:
ماجرا در مورد سايه ست.
احساس کردم رضا داره از تعجب شاخ در مي ياره. خنده ش کاملا از روي صورتش محو نشد... با دهن باز به صورتم زل زد. از اضطراب نمي دونستم بايد چي کار کنم... دستي به صورتم کشيدم و گفتم:
دوباره اومده سراغم...
رضا روي صندلي نشست. هنوز مات و متحير بود... عصباني شدم و گفتم:
چرا ماتت برده؟ يه چيزي بگو...
رضا با صدايي گرفته گفت:
از کي؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
يه ماهه.
romangram.com | @romangram_com