#آن_نیمه_دیگر_پارت_31

شونه بالا انداختم و گفتم:

نه... مسئه اي نيست... فقط مي خواستم باهات صحبت کنم.

رضا دست به سينه زد و گفت:

خب؟

نيم نگاهي به آوا کردم. نمي خواستم جلوي او حرفي بزنم. اگه اسم سايه رو مي اوردم حتما کنجکاو مي شد که بدونه سايه کيه. رضا متوجه شد که نمي تونم جلوي آوا حرف بزنم... ولي مشکل اينجا بود که آوا هم متوجه شد... يه دفعه مانتوش و در اورد و روي صندلي انداخت و گفت:

مي فرموديد!

نزديک بود خنده ام بگيره. اين حرکات از يه دختر بيست و دو ساله بعيد بود. انگار بدجوري عصباني بود. دست به سينه زد و به دهن من زل زد. رو به او کردم و گفتم:

مي دونم مشکل شما با من چيه... حق داريد که نگران همسر آينده تون باشيد... من و رضا اشتباهاتي توي گذشته مون داشتيم... ولي هيچ وقت براي هم دوست ناباب نبوديم. رضا از گذشته ش فاصله گرفته و تصميم گرفته ازدواج کنه... بهتون اطمينان مي دم من بيشتر از رضا از گذشته م فاصله گرفتم... من بيشتر بابت اشتباهام تقاص پس دادم... هيچ زني دوست نداره با پسري ازدواج کنه که تا چند سال پيش عشق پارتي رفتن داشته و گاهي م*ش*ر*و*ب مي خورده و يه لبي تر مي کرده. از نظر من اين بزرگي شما رو مي رسونه که به رضا اعتماد کرديد و درک کرديد که اين چيزها رو کنار گذاشته و بهش يه فرصت تازه داديد... رضا هم صداقت به خرج داد و همه چيز و براي شما توضيح داد. مثل خيلي از مردهاي ديگه چيزهايي که به راحتي مي تونست مخفيش کنه رو با شما در ميون گذاشت... اينم درک مي کنم که سه ماه ديگه عروسيتونه و مسلما خيلي نگرانيد و شايد استرس هم داشته باشيد. مي دونم شايد فکر کنيد من ممکنه رضا رو دوباره از راه به در کنم ولي... با همه ي اينا انتظار دارم در مورد من بي انصافي نکنيد... من و رضا با هم توي مهموني آشنا شديم... با هم اون چيزها رو کنار گذاشتيم ولي با هم شروع نکرديم... من رضا رو به اين راه نشکوندم... اگه الان يه درصد امکانش باشه که رضا به اون دوران برگرده من اولين کسي هستم که بهش اجازه نمي دم اين اشتباه و بکنه... نمي خوام ازتون درخواست کنم که نظرتون و نسبت بهم عوض کنيد ولي توقع دارم که يه کم منصفانه تر قضاوت بکنيد.

آوا چيزي نگفت. با کلافگي به رضا نگاه کرد. رضا سرش و پايين انداخت. آوا که سر دو راهي گير کرده بود روي صندلي جا به جا شد. موبايلش و از توي کيفش در اورد. توي اولين فرصت رضا بهم اشاره کرد که حرفي بزنم. متوجه منظورش شدم... چاره اي نداشتم. بايد چرت و پرت مي گفتم. بايد آوا رو دک مي کردم. اي کاش زودتر ترلان مي اومد و آوا رو مي برد.

نزديک رضا ايستادم و صدام و از قصد پايين اوردم. رضا داشت بال بال مي زد. فکر مي کرد مي خوام حرف مورد داري بهش بزنم. با اشاره ي چشم آرومش کردم. صدام و پايين اوردم و گفتم:

راستش رضا... تو خودت دانشجوي پزشکي هستي. يه کمکي بهم بکن... با دکتر مامانم حرف زدم... مي گه بايد بهش شک بديم.

رضا نفس راحتي کشيد. از گوشه ي چشمم آوا رو ديدم که به صفحه ي موبايلش زل زده بود ولي چشماش خيره به صفحه مونده بود... معلوم بود گوشاش و تيز کرده بود تا صداي ما رو بشنوه. منم مخصوصا صدام و پايين تر اوردم و گفتم:

اگه بهش شک بدن به نظرت به حالت عادي برمي گرده؟ بدتر نمي شه؟ خطرناک نيست که با اين سن و سال بهش شک بدن؟ من خيلي نگرانم رضا... دارم ديوونه مي شم.

رضا با عذاب وجدان نيم نگاهي به آوا کرد و آهسته گفت:

شنيده بودم حال مامانت خوب نيست... ولي نه در اين حد... جدي بايد بهش شک بدن؟ پيش کدوم دکتر رفتين؟ کدوم بيمارستان مي خوايد ببريدش؟

آوا رو از گوشه ي چشم ديدم که آهسته مانتوش و پوشيد. سرم و پايين انداختم و گفتم:

دکتر سخاوت.

رضا سر تکون داد و گفت:

دکتر خوبيه... حالا در موردش حرف مي زنيم... ولي اگه اون گفته که بايد شک بدن شايد چاره ي ديگه اي واقعا نيست. ايشالا که خوب مي شن... خودت و ناراحت نکن... بهت حق مي دم که نگران بشي.

دستم و روي شونه ي رضا گذاشتم و گفتم:

بايد يه مدت بستريش کنند... به خدا من نمي تونم با سامان و بابام توي يه خونه تنها زندگي کنم.

رضا هم دستش و روي شونه م گذاشت... با محبت به چشمام نگاه کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com