#آن_نیمه_دیگر_پارت_30


چرا از حرف يه دختر که دماغش و بگيري جونش در مي ره اين قدر ترسيدي؟ تهديد الکي کرده... مگه پشتش به کجا گرمه؟

مي دونستم اگه بخوام فکر کنم اين اتفاقات تصادفيه حماقت کرده ام ولي دوست نداشتم قضيه رو پيش خودم بزرگ بکنم. مي دونستم سايه از گذشته م خبر داره... مي ترسيدم برام دردسر درست کنه. اميدوار بودم تهديداش تو خالي باشه...

يه کمي پيش خودم فکر کردم و آروم تر شدم... نبايد قضيه رو جدي مي گرفتم. نمي تونست من و مجبور کنه که به دنياي کثيف سابق برگردم. من عوض شده بودم... نمي خواستم دوباره خودم و به لجن بکشم... نبايد اجازه مي دادم که اين چيزها روم تاثير بذار... ولي محض احتياط بايد به رضا مي گفتم. بايد يکي به جز خودمم از اين موضوع خبردار مي شد. پيش خودم شک داشتم که سايه موفق مي شه يا نه. نمي خواستم اگه شکست خوردم بدون راه برگشت بمونم... فقط رضا مي تونست کمکم کنه.



============





کرايه رو حساب کردم و به سمت خونه ي رضا رفتم. براي بالا رفتن از اون همه پله عزا گرفتم... چهار طبقه! کم نبود! به پاگرد طبقه ي چهارم که رسيدم نفسم بند اومد. کمرم و صاف کردم و با آوا چشم تو چشم شدم. رضا کنار آوا ايستاده بود. با ديدن من لبخندي زد ولي با ديدن اخم هاي آوا از اومدنم پشيمون شدم.

آوا نگاه معني داري به رضا کرد. رضا بهش توجهي نشون نداد و گفت:

چطوري پسر؟ بيا تو ببينم... خوب کردي اومدي. ديشب نتونستم درست و حسابي ببينمت.

دوست داشتم معذرت خواهي کنم و راهي که اومدم و برگردم ولي حس کردم اين طوري همه چيز و بدتر مي کنم... هميشه توي دلم اعتقاد داشتم که آدم نحسي هستم! اينم مدرکش! آوا با خشم و غضب به رضا نگاهي کرد و وارد خونه شد. جلو رفتم و با رضا دست دادم. آهسته گفتم:

نمي خواستم برات دردسر درست کنم.

رضا لبخند دلگرم کننده اي بهم زد و گفت:

هيچم دردسر درست نکردي... بيا تو ببينم... رفيق چندين و چند ساله ي خودمي!

با دقت نگاهي به صورتم کرد. متوجه شد که حالم خوب نيست ولي چيزي نگفت. وارد خونه شدم. هنوز دکور خونه رو به حالت عادي برنگردونده بودند. انگار از شب قبل تا اون روز هيچ کس هيچ چيزي رو جا به جا نکرده بود.

آوا روي يکي از صندلي هاي توي سالن نشسته بود و داشت مانتوش و مي پوشيد. رضا با تحکم بهش گفت:

آوا! اين بي احترامي و لجبازي و بذار کنار! من ديشب برات توضيح دادم.

آوا شونه بالا انداخت و گفت:

من که چيزي نگفتم... ترلان مي ياد دنبالم... مي خوام باهاش برم خريد.

رضا با شرمندگي نگاهي بهم کرد و گفت:

من معذرت مي خوام...


romangram.com | @romangram_com