#آن_نیمه_دیگر_پارت_29
وارد خيابون جلوي بيمارستان شدم... هميشه شلوغ بود. پوفي کردم و تصميم گرفتم از کوچه پس کوچه ها راهم و باز کنم و برم. همين که توي کوچه ي اول پيچيدم چشمم به يه مزداي سفيد افتاد. دست هام از عصبانيت به لرزه افتاد... مشتي به فرمون زدم... ماشين و يه گوشه پارک کردم... دوست نداشتم اين دختره ي معتاد دنبالم تا خونه راه بيفته.
منتظر شدم تا سراغم بياد... همون طور که انتظار داشتم در و باز کرد و روي صندلي جلو نشست... با لحني طلبکارانه پرسيد:
چيه؟ نظرت عوض شد؟
براي هزارمين بار پرسيدم:
چرا من؟... چرا فقط من؟ يه دليلي داره... بگو... مي خوام بدونم چيه... .
سايه سر تکون داد و گفت:
از قيافه ت خوشم مي ياد... .
نگاهي به صورتش کردم... مي دونستم دليل خوبي براي انتخابش داره... نمي دونستم اين دليل چي مي تونه باشه... فکر اين که چرا دارم يه بار ديگه اونو توي زندگيم مي بينم ديوونه م مي کرد. مي ترسيدم روي تجربيات گذشته م حساب باز کرده باشه. چشمام و با دست ماليدم و گفتم:
کاري که مي خواي بکني خلافه... مي دونم... من اهل کار خلاف نيستم. بفهم! من از اين کار بيرون کشيدم.
سايه چشماشو تنگ کرد... مثل هميشه نبود. جدي تر از هميشه به نظر مي رسيد. گفت:
مهلتم داره تموم مي شه... توام داري ناز مي کني... اعتراف مي کنم داري حالم و بهم مي زني. قبول نمي کني نه؟ گور خودت و کندي! يه جوري مي برمت که خودتم حض کني.
خنده م گرفت... گفتم:
اين که من و ببري همه ي ماجرا نيست... بايد يه راهي پيدا کني که نگهم داري... يه راهي پيدا کني که مجبورم کني... مي دوني چيه؟ تو هيچ کاري نمي توني بکني!
سايه لبخند شومي بهم زد. سر تکون داد و گفت:
باشه... نشونت مي دم که چه قدر من و دست کم گرفتي... عوضي!
در ماشين و باز کرد و پياده شد. از توي آينه با چشم دنبالش کردم. سوار ماشينش شد. گاز داد و رفت. نفس راحتي کشيدم... حس خيلي بدي داشتم. مي تونستم تشخيص بدم که توي دردسر افتادم. براي هزارمين بار با خودم فکر کردم:
چرا من؟
کف دستام عرق کرده بود... او دو دقيقه بيشتر توي ماشين نبود ولي حسابي منو به هم ريخته بود. ماشين و روشن کردم و به سمت خونه رفتم... قلبم محکم توي سينه مي زد. بايد با کسي حرف مي زدم. نمي تونستم همه چيز و توي خودم بريزم. تا يه ماه پيش که براي اولين بار سر و کله ي سايه پيدا شده بود به خودم مي گفتم همه چيز اتفاقيه و دارم قضيه رو پيش خودم شلوغش مي کنم ولي اصرارهاش... تهديداش... شک به دلم انداخت... بايد به کسي خبر مي دادم. نمي تونستم ساکت بشينم.
اس ام اس سامان من و از فکر بيرون اورد. همون طور که دستم به فرمون بود متن پيامش و خوندم... ماشين و مي خواست. پام و روي گاز گذاشتم. مي خواستم سريع تر به خونه برسم.
مي دونستم بايد به ديدن کي برم... ولي مي ترسيدم... هنوز به خودم شک داشتم... مي ترسيدم جدا نحسي داشته باشم. مي ترسيدم زندگي دوستم و خراب کنم. خدا مي دونست که چه قدر با رضا حرف داشتم. ظاهرا آوا روي من حساس شده بود...
تصميم گرفتم ماشين و توي خونه بذارم و بعد پيش رضا برم. نبايد اين موضوع و مخفي مي کردم. بايد در موردش با کسي حرف مي زدم... .
ماشين و توي کوچه پارک کردم و به سامان اس ام اس دادم و خبر دادم که ماشين و توي کوچه گذاشتم. آژانس گرفتم و به سمت خونه ي رضا رفتم. سعي کردم خودم و آروم کنم. تو دلم گفتم:
romangram.com | @romangram_com