#آن_نیمه_دیگر_پارت_28


از هيچ چيزي به اندازه ي دختر پرحرف بدم نمي ياد.

لبخند زدم. يادش به خير... همه ي دوست دخترهاش پرحرف بودند.

شهرام چپ چپ به ريحانه نگاه کرد. خوشش نمي اومد که ريحانه باهام گرم بگيره. به سمت سيستمم اومد. نگاهي به ريحانه کرد و خيلي جدي گفت:

روسريت و بکش جلو.

ريحانه نچي گفت و با ناراحتي روسريش و تا روي گردي صورتش جلو اورد.



وقت ناهار بود. غذام و توي ماکروويو گذاشتم تا گرم بشه. به کابينت تکيه داده بودم و به شهرام نگاه کردم که داشت با حالتي مشکوک به ريحانه نگاه مي کرد. ريحانه بيرون آشپزخونه با شوخي و خنده لپ تاپ يکي از رزيدنت ها رو درست مي کرد. نگاهم و دوباره روي صورت شهرام چرخوندم... خون خونش رو مي خورد. از نظر من شهرام بيماري! غيرت داشت. ريحانه با همه مي گفت و مي خنديد... حتي با من! شهرام زيادي حساسيت نشون مي داد. سري تکون دادم... به من چه ربطي داشت؟

وقتي ريحانه وارد آشپزخونه شد خيال شهرام هم راحت شد. چشم غره اي به ريحانه رفت و ريحانه اتوماتيک وار روسريش و جلو کشيد. شهرام رو به من کرد و گفت:

امروز دو تا از انترن ها رو ديدم که داشتن در مورد تو و سايه حرف مي زدند.

چشمام از تعجب چهار تا شد. به سمت شهرام چرخيدم و گفتم:

مهدي و امير و مي گي؟ اون دو تا آشنان... هم کلاسي هاي داداشم بودن. تا حدودي مي دونن که اين دختره الکي به من گير داده.

شهرام گفت:

مي شناسمشون... اونا رو نمي گم... چند نفر ديگه داشتند در موردتون حرف مي زدند.

شونه بالا انداختم و گفتم:

چي کارشون کنم؟ بذار بزنند. من که مقصر نيستم. خودت ديدي! هر کاري کردم نتونستم اين دختره رو دست به سر کنم. تا حالا فقط کتکش نزدم... به خدا مي ترسم ايدزي چيزي داشته باشه... مگه نه سياه و کبودش مي کردم.

شهرام خنديد و سرش و پايين انداخت.

ساعت پنج بود که کارم تموم شد. به سمت پارکينگ رفتم. مي خواستم به موقع به خونه برسم و جايي براي اعتراض باقي نذارم. تصميم گرفتم براي شام غذا درست کنم... مطمئن بودم آخرش با دست پخت سامان و غذاهاي سوخته ش سرطان معده مي گيرم. ياد حرف بارمان افتادم که مي گفت:

سامان خدا بهت رحم کرد که دختر نشدي... مگه نه با اين ريخت و قيافه ت و اين دست پخته ت بايد ترشي مي انداختيمت.

زيرلب گفتم:

الحق که راست مي گفت.

دلم گرفت. باز يادش افتاده بودم... ياد صبح افتادم که حس کرده بودم روي تخت پريده و مي خواد بيدارم کنه... اي کاش توي همون توهم مي موندم... يه لحظه پيش خودم به مامانم حق دادم که به توهم هاش پناه ببره... دنيا بدون بارمان هيچ لطفي نداشت.


romangram.com | @romangram_com