#آن_نیمه_دیگر_پارت_20


من درست نمي دونم جريان چيه... براي همين شايد نتونم کمکي بکنم.

رادمان گفت:

کاري از دست کسي برنمي ياد... من و رضا قصد نداريم برگرديم به گذشته. همه چيز به بدترين صورت تموم شد... مي خوام اينو از طرف من به دوستتون بگيد... بهشون بگيد که من براي رضا دوست ناباب نيستم و قصدم ندارم که دوستيمو به خاطر يه سري تصورات غلط و اطلاعات ناقص خراب کنم.

سري تکون دادم و گفتم:

بهش مي گم... مطمئن باشيد که برايش فرقي نمي کنه... با اين حرفا دلش گرم نمي شه.

رادمان شونه بالا انداخت و گفت:

فکر مي کنم زدن اين حرفا از سکوت کردن بهتر باشه.

من که آخرش هم نفهميدم ماجرا چيه. يه ربع بعد به خونه رسيديم. آهسته تشکر کردم و از ماشين پياده شدم. نگاهي به چراغ روشن اتاق مامان و بابام کردم... پوفي کردم و در حالي که به سمت خونه مي رفتم خودم و براي جواب پس دادن آماده کردم.





دزدگيرو زدم و به سمت خونه ي ويلايي رفتم. نماي سفيد خونه به خاطر هواي کثيف شهر کم کم خاکستري شده بود. حياط جلوي خونه دو باغچه ي بزرگ در دو طرف ورودي خونه داشت که از علف هاي ه*ر*ز پر شده بود. درخت هاي قديمي و بلند سال ها بود که ديگه ميوه نمي دادند.

از سه پله ي گلي عبور کردم و در خونه رو باز کردم. چشمم به فضاي خونه که خورد اخم هام تو هم رفت. مثل هميشه ساکت... تاريک... و کثيف بود. سراميک کف خونه جلاي سابقو نداشت. يه خونه ي دوبلکس و بزرگ بود که بيشتر شبيه مخروبه ها مي موند. لامپ هاي سوخته ي چلچراغ عوض نشده بود و کل فضاي خونه فقط با ده لامپ باقيمونده روشن شده بود. سه متر جلوتر از ورودي خونه دو پله ي عريض و کم ارتفاع بود که به سالن ختم مي شد. دو رديف پله با طرح نيم دايره از دو طرف سالن به طبقه ي دوم مي رسيد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشت.

فرش هاي روشن و شيک کف خونه کثيف شده بودند. مبل هاي شيري رنگ دودي به نظر مي رسيدند. روي همه ي ميزها شلوغ و به هم ريخته بود. هر طرف ظرف هاي کثيف و کاغذهاي مچاله شده ديده مي شد. وسايل شخصي اعضاي خونه روي زمين ريخته بود.

نگاهمو از خونه اي که برام حکم ديوونه خونه رو داشت گرفتم. از دو پله بالا رفتم و وارد سالن شدم. يه دست مبل دور تا دور سالن با فاصله از هم به صورت نيم دايره چيده شده بود. تو مرکز اين نيم دايره يه تلويزيون و سيستم صوتي تصويري به نسبت قديمي قرار داشت. روي ميز شيشه اي که رو به روي بزرگ ترين مبل بود، جاي سوزن انداختن نبود. چند تا کتاب و يه خروار ظرف کثيف و چند تا قرص روي ميز بود.

چشمم به سامان افتاد که با نگراني نگاهم مي کرد. کنترل تلويزيون رو روي مبل انداخت و گفت:

کجا بودي؟

کيفمو گوشه ي سالن انداختم و گفتم:

شيفت شبم بود.

سامان گفت:

مگه صبح مرخصي نداشتي؟

با بي حوصلگي گفتم:


romangram.com | @romangram_com