#آن_نیمه_دیگر_پارت_19

آوا با نااميدي نگاهم کرد... اميدش به من بود. مشخص بود که دوست نداشت توي اون شرايط با رضا حرف بزنه. مي دونستم شايد اين موضوع باعث ايجاد دلخوري و کدورت بشه. براي همين به آوا فرصت ندادم که پشيمونم کنه. سريع با اونو رضا خداحافظي کردم و دنبال رادمان از خونه خارج شدم.

همون طور که داشتم از پله ها پايين مي اومدم با خودم فکر مي کردم که جواب بابامو چي بدم... مي دونستم اگه بفهمه دارم با يه پسر غريبه برمي گردم خونه ازم نااميد مي شه. هرچند که مي دونستم برگشتن با رادمان مسلما بهتر از برگشتن با آژانسه. به اين نتيجه رسيدم که بهترين راه اينه که راستشو بگم. مسلما بابا مي فهميد که توي اون شرايط بهترين انتخابم همين بود. از طرف ديگه مي تونستم از اين فرصت استفاده کنم و کلي بهونه گيري کنم که چرا ماشينشو بهم نمي ده و منو اين طوري توي دردسر مي اندازه. لبخندي از سر رضايت زدم... آره! اين خوب بود!

ماشين رادمان يه کمري مشکي بود. ماشينش به طرز عجيبي کثيف بود... انگار ده سالي مي شد که نشسته بودنش. سري به نشونه ي تاسف تکون دادم.

جلو رفتم و خواستم سوار بشم. يه لحظه گيج شدم. نمي دونستم بايد پشت بشينم يا جلو. يه لحظه دستم به سمت دستگيره ي در جلو رفت... نه زشت بود... .

"پسره پيش خودش نمي گه اين دختره چرا چاي نخورده پسرخاله شده؟"

دستم به سمت دستگيره ي در عقب رفت... اينم زشت بود... .

" پسره پيش خودش فکر مي کنه که من گذاشتمش به حساب راننده آژانس"

دوباره دستم به سمت دستگيره ي در جلويي رفت. صداي خنده ي دختري رو از پشت سرم شنيدم. بي اختيار به سمتش برگشتم. دختر با خنده بهم گفت:

اگه اين کاره نيستي بذار من سوار شم.

چشم غره اي بهش رفتم و سوار ماشين شدم. دختره رو شناختم... تازه از خونه ي رضا بيرون اومده بود. جزو دخترهايي بود که توي مهموني جلوي رادمان رژه مي رفت.

رادمان آدرس خونه مونو پرسيد و بعد به راه افتاد. بي اختيار توي نخ رانندگي کردنش رفتم... معمولي بود. نه خوب و نه بد! عادت داشتم به رانندگي کردن ديگرون دقت کنم... خدا رو شکر کسي رو هم جز خودم قبول نداشتم.

تقريبا نصف مسيرو رفته بوديم که رادمان به حرف اومد و گفت:

ظاهرا آوا زياد از من خوشش نمي ياد.

ترجيح دادم مثل خودش رک باشم. گفتم:

نه!

رادمان سر تکون داد و گفت:

حق داره... من توي گذشته م يه سري اشتباهات داشتم... البته اينم بگم ها! رضا هر کاري کرده به اختيار خودش بوده... منم هر راهي که رفتم به اختيار خودم رفتم. من با کارهام به خودم ضرر رسوندم... دوستتون خيلي بي انصافه که اصرار داره اشتباه هاي رضا رو پاي دخالت من بذاره... همين طوري فکر مي کنه مگه نه؟

سرمو به نشونه ي تاييد تکون دادم و گفتم:

برگشتن شما باعث شده فکر کنه شايد رضا خيلي هم قابل اعتماد نباشه... براي همين مي خواستيد منو برسونيد؟ براي اين که در مورد آوا باهام صحبت کنيد؟

رادمان نگاه عاقل اندر سفيهي بهم کرد و گفت:

پس چه دليل ديگه اي مي تونست داشته باشه؟

من که هنوز حس فضولي قلقلکم مي داد گفتم:

romangram.com | @romangram_com