#آن_نیمه_دیگر_پارت_18
براي ترلان آژانس مي گيرم... ببين! من و راد بايد يه چيزيو برات توضيح بديم... .
رادمان آهسته گفت:
نگو راد!
دوتايي بهم نگاه کردند... دوباره نگاهشون رنگ غم گرفت. رضا آهي کشيد... سرشو پايين انداخت و گفت:
بمون آوا... ترلان با آژانس مي ره.
آوا خيلي سفت و محکم گفت:
باباي ترلانو که مي شناسي... خوشش نمي ياد ترلان با آژانس جايي بره.
راست مي گفت... بابام خيلي به اين مسئله حساس بود.
بابام به عنوان يه قاضي اون قدر پرونده هاي جنايي مختلف و بررسي کرده بود که نسبت به همه چيز بدبين شده بود. مرتب بهم گوشزد مي کرد که سوار ماشين هاي شخصي نشم. تنها دليلي که رضايت مي داد با وجود باطل شدن گواهينامه ام رانندگي کنم اين بود که حتي از تاکسي ها هم مي ترسيد... بهم اجازه نمي داد که دير وقت با آژانس جايي برم... نمي دونم... شايد اون اين شهرو بهتر از من مي شناخت.
رضا پوفي کرد و گفت:
باشه... اگه مشکلت ترلانه، راد... ببخشيد... رادمان مي رسونتش... بمون باهات حرف دارم.
آوا که بدجوري عصبي بود صداشو بالا برد و گفت:
مي گم باباي ترلان حساسه! آژانس مطمئن تر از اين آقاست.
زيرچشمي نگاهي به رادمان کردم. با خونسردي به آوا نگاه کرد و گفت:
اگه اجازه بديد رضا دقيقا مي خواد در همين مورد باهاتون صحبت کنه.
من آهسته به آوا گفتم:
مي خواي يه کم بيشتر بمونيم... حرفاتون که تموم شد مي ريم.
رضا سريع گفت:
نه! اگه دير کني بابات نگران مي شه... رادمان مي رسونتت... .
عجب گيري داده بود! اگه گذاشت من فضولي کنم. نگاهي به آوا کردم... مي دونستم به صلاح آواست که بمونه و در مورد نگرانيش با رضا حرف بزنه... سه ماه ديگه عروسيشون بود. اين پسره هم که منو نمي خورد! با اين که دوست نداشتم باهاش توي يه ماشين تنها بشم رو به آوا گفتم:
باشه... مسئله اي نيست. من فردا بهت زنگ مي زنم.
romangram.com | @romangram_com